مجله پارسي نامه - دفاع مقدس، مقاومت اسلامي http://Www.ParsiBlog.com/Mag/rss/8/خوراک خوان مجله پارسي نامه، سرويس وبلاگ نويسي پارسي بلاگ - مجله پارسي نامه - دفاع مقدس، مقاومت اسلامي fa ParsiBlog.com RSS Generator Thu, 21 Nov 2024 14:21:36 GMT پارسي بلاگ همسر شهيد:عبدالحسين براي رفتن، لحظه شماري مي کرد http://bezanbaran.ParsiBlog.com/Posts/185/%d9%87%d9%85%d8%b3%d8%b1+%d8%b4%d9%87%d9%8a%d8%af%3a%d8%b9%d8%a8%d8%af%d8%a7%d9%84%d8%ad%d8%b3%d9%8a%d9%86+%d8%a8%d8%b1%d8%a7%d9%8a+%d8%b1%d9%81%d8%aa%d9%86%d8%8c+%d9%84%d8%ad%d8%b8%d9%87+%d8%b4%d9%85%d8%a7%d8%b1%d9%8a+%d9%85%d9%8a+%da%a9%d8%b1%d8%af/ <div class="node-news-header"> <div class="field field-name-field-news-header field-type-text field-label-hidden"> <div class="field-items"> <div class="field-item even">گفت&zwnj;وگو با همسر شهيد مدافع حرم &laquo;عبدالحسين يوسفيان&raquo;</div> </div> </div> </div> <div class="field field-name-body field-type-text-with-summary field-label-hidden"> <div class="field-items"> <div class="field-item even"> <p>عبدالحسين را از حضرت زينب (س) در سفري که به سوريه داشتم، خواسته بودم؛ سال 88. رفته بوديم زيارت با پدر و مادر و خواهرم. به هر حال هر دختري آرزوي خوشبختي در کنار يک مرد خوب را دارد. من به حضرت زينب (س) گفتم ان شاءالله بعد از بازگشت از اين سفر اولين کسي که به خواستگاريم آمد، فرستاده شما باشد. &laquo;مريم سعيدي&zwnj;فر&raquo; در حالي اين صحبت ها را عنوان مي کند که در حال حاضر همسر يکي از شهداي مدافع حرم اين مرز و بوم است؛ همسر شهيدي از خطه اصفهان سرافزار و شهيدپرور. همسر شهيد &laquo;عبدالحسين يوسفيان&raquo;. هردو متولد سال 1365 هستند. عبدالحسين فارغ التحصيل رشته مديريت بازرگاني و خودش تحصيلکرده در رشته الهيات در مقطع کارشناسي است. او که به تازگي از سفر سوريه و زيارت محل شهادت همسرش بازگشته است، در حالي پاي صحبت با ما مي نشيند که هنوز درگير رفت و آمد مهمانانش است که براي زيارت قبولي مهمان خانه اش مي شوند.</p> <p dir="rtl">&nbsp;</p> <p>&nbsp;زيارت&zwnj;تان قبول... چه خبر&nbsp; از سوريه؟<br />قبول حق. راستش چند روز پيش از تهران تماس گرفتند و گفتند که قرار است من، دخترم و&nbsp; پدر و مادر عبدالحسين را ببرند سوريه.</p> <p dir="rtl">جاي نگراني نبود؟<br />نه؛&nbsp; اصلا! تدابير امنيتي به طور کامل پيش بيني شده بود.</p> <p dir="rtl">&nbsp;چه خبر&nbsp; از&nbsp; سوريه؟</p> <p dir="rtl">همين که پا به فرودگاه سوريه گذاشتم، غربت حضرت زينب (س) را حس کردم. وقتي وارد دمشق شدم و خرابه ها را ديدم با خودم گفتم اين وضعيت فقط با ظهور امام زمان (عج) سر و سامان مي يابد. تشخيص اينکه کسي که با آدم صحبت مي کند، داعشي است يا نه واقعا سخت بود. به نظر من کساني که هنوز&nbsp; در&nbsp; دمشق و زينبيه مانده اند؛ دست از همه چيز کشيده اند و دل کنده اند از اين دنيا.</p> <p dir="rtl">&nbsp;برويم به چند سال پيش... از ماجراي ازدواج&zwnj;تان با عبدالحسين بگوييد؟</p> <p dir="rtl">يک ماه مي شد از سوريه برگشته بوديم. مادر عبدالحسين که از&nbsp; اقوام دور&nbsp; ما بودند تماس گرفتند و براي خواستگاري قرار گذاشتند. روز ميلاد امام حسن(ع) بود، 15 رمضان سال 88. در اولين نگاه محو نجابتش شدم.</p> <p dir="rtl">&nbsp;با هم صحبت هم کرديد؟<br />بله؛ اما خيلي کوتاه. عبدالحسين گفت من تازه وارد سپاه شدم و کارمند رسمي گردان 104 امام حسين (ع) هستم. الان هم 100 هزار تومان بيشتر&nbsp; ندارم. اطرافيان هم مي گويند چطور مي خواهي با اين شرايط ازدواج کني؟! راستش من چيزي ندارم اما توکلم به خداست.</p> <p dir="rtl">&nbsp;واکنش شما در برابر اين حرف&zwnj;ها چه بود؟</p> <p dir="rtl">احساس کردم خيلي با قاطعيت حرف مي زند. اينکه راحت از نداشته هايش مي&zwnj;گويد و همين طور از توکلش به خدا، خوشم آمد و مهرش به دلم نشست.</p> <p dir="rtl">&nbsp;شما حرفي نزديد؟</p> <p dir="rtl">من شنيده بودم که نظامي ها خيلي به خانم هايشان سخت مي گيرند، همين باعث نگراني من شده بود. وقتي از نگراني ام صحبت کردم، سعي کرد متقاعدم کند که چنين چيزي نيست.</p> <p dir="rtl">&nbsp;با اين حساب خواسته شما از حضرت زينب (س) داشت محقق مي شد؟<br />دقيقا. حرف هايمان را که زديم و از اتاق آمديم بيرون با اشاره به مادرم فهماندم که جوابم بله است. ديدم که عبدالحسين هم به مادرش با سر اشاره کرد که من را پسنديده است.</p> <p dir="rtl">چه زماني به عقد هم درآمديد؟<br />8/8/88</p> <p dir="rtl">&nbsp;چه تاريخ خاصي؛ روز ميلاد امام رضا(ع) !</p> <p dir="rtl">بعد از آزمايش و کلاس هاي پيش از ازدواج در حالي که در مسير بازگشت به خانه بوديم به من گفت اگر راضي باشيد ميلاد امام رضا (ع) جشن بگيريم که مي شد هشت آبان ماه 88. 14 مهر ماه به هم محرم شديم و جشن عقدمان هم مصادف شد با ميلاد امام رضا (ع).</p> <p dir="rtl">دوران عقدتان طولاني بود؟<br />نزديک هفت ماه و نيم طول کشيد. يک روز براي تفريح با هم رفته بوديم بيرون. به من گفت موافقي 13 رجب عروسي بگيريم و به جاي مراسم برويم مکه. وقتي اين حرف را زد تا آن تاريخ 40 روز بيشتر نمانده بود. مادرم از برنامه ما که خبردار شد، خوشحال شد اما از يک طرف هم نگران کمي فرصت براي تکميل جهيزيه بود.</p> <p dir="rtl">يعني برنامه شما عوض شد؟<br />نه. از همان روز من و عبدالحسين مي رفتيم خريد و هرآنچه که نياز داشتيم را با سليقه خودمان مي خريديم. به لطف خدا 20 خرداد سال 89 راهي مکه شديم.</p> <p dir="rtl">&nbsp;چطور بود اين سفر؟<br />بهترين سفري بود که با هم داشتيم. رفتن به خانه خدا آن هم با کسي که دوستش داري؛ تجربه خيلي خوبي بود. 12 روز آنجا بوديم. چون تازه عروس و داماد بوديم، همسفري ها هم خيلي به ما لطف داشتند.</p> <p dir="rtl">شما يک يادگار از شهيد داريد به اسم زينب خانم. چه زماني خدا اين هديه را به شما داد؟<br />دوم ارديبهشت 92 بود که خدا زينب را به ما داد.</p> <p dir="rtl">اسم زينب انتخاب شما بود يا همسرتان؟<br />در مکه با هم قرار گذاشتيم که اگر خدا به ما دختر داد، اسمش را زينب و اگر پسر داد ابوالفضل بگذاريم.</p> <p dir="rtl">و تجربه پدر شدن براي اولين بار براي آقا عبدالحسين چطور بود؟<br />عاشق فرزند دختر بود. زينب که به دنيا آمد، گفت: &laquo; آخ جان، زينب&zwnj;ام آمد&raquo;. البته چون دخترمان 45 روز زودتر از موعد به دنيا آمد، وضعيت&zwnj;اش کمي نگران کننده بود. دکتر ها گفتند ممکن است که نماند، اما عبدالحسين مي گفت من مطمئنم صاحب اسمش حفظش مي&zwnj;کند. من فکر مي کنم خدا صبر من را يک بار&nbsp; در آن سال با تولد زينب امتحان کرد.</p> <p dir="rtl">عبدالحسين اهل کمک کردن به شما بود؟ به خصوص در شرايط سخت!<br />خيلي زياد. وقتي مهمان به خانه ما مي آمد همه کارها را خودش انجام مي داد. حتي بعضي وقت ها آشپزي هم مي کرد. اما چون صبح زود بايد مي رفت سر کار، شب ها نمي گذاشم به خاطر زينب بيدار بماند.</p> <p dir="rtl">از کي صحبت رفتن به سوريه را با شما مطرح کرد؟<br />زينب که دو ساله شد يک روز به من گفت اوضاع سوريه خيلي به هم ريخته است. گفت مريم دلم مي خواهد بروم. خلاصه با هر تلاشي که بود همان روز اجازه رفتن را&nbsp; گرفت، تير ماه سال 94 هم ثبت نام کرد.</p> <p dir="rtl">قبل از آن بخواهد به سوريه برود، از شهادت هم حرفي زده بود؟<br />فرداي روز عقد بود، عبدالحسين آمد دنبالم که برويم براي تحويل لباس عقد، خيلي تند رانندگي مي کرد، بهش گفتم تصادف مي&zwnj;کنيم و يک بلايي سرِ ما مي آيد، گفت نه نگران نباش ان شاء الله من با شهادت مي ميرم. براي شهادت من دعا کن.خيلي به هم ريختم. اما گفتم کو جنگ که من بخواهم براي شهادتت دعا کنم.</p> <p dir="rtl">&nbsp;چطور با رفتنش به سوريه کنار آمديد؟<br />وقتي اشتياقش را براي رفتن مي ديدم، پذيرفتم که ثبت نام کند. عبدالحسين لحظه شماري مي کرد براي اعزام. شهريور همان سال گفتم موافقي يک سفر به شمال برويم؟! گفت، نه ممکن است که تماس بگيرند براي اعزام، اما دلش نيامد نرويم و راهي شديم. حسابي هم خوش گذشت. دو، سه روزي مي شد از شمال برگشته بوديم که گفت بايد برويم مشهد و براي عرفه مي خواهم آنجا باشم، خلاصه دوباره ساک سفر بستيم. قرار بود 10 روز آنجا بمانيم. اذيت هاي زينب خيلي کمتر شده بود و خدا را شکر سفر خوبي بود.همه اش فکر مي کردم نکند اين سفر، سفر آخر من با عبدالحسين باشد و همين هم شد!</p> <p dir="rtl">چه موقع اعزام شد؟<br />14 آبان 94 بود که تماس گرفتند و گفتند شما براي اعزام حاضريد؟! عبدالحسين هم خيلي سريع گفت، بله.</p> <p dir="rtl">چگونه با اين رفتن کنار آمديد؟<br />اول خيلي مقاومت کردم. گفتم عبدالحسين تو که مي داني همه زندگي&nbsp; من هستي، تو که اذيت هاي زينب را مي بيني چطور مي خواهي من را تنها بگذاري. اگر شهيد شدي من چه کار کنم؟! گفت مريم شهادت لياقت مي خواهد، هر کسي که شهيد نمي شود. حالا بلند شو تا وسايلم را با هم جمع کنيم. باورتان نمي شود هر وسيله اي که داخل ساک مي گذاشتم کلي گريه مي کردم، وقتي قرار شد در ساک را ببندم گفتم يک لحظه به چشم هاي من نگاه کن، چطور دلت مي آيد من را تنها بگذاري؟! اما نگاه نکرد. تحمل ديدن اشک هاي من را نداشت.</p> <p dir="rtl">و پانزدهم راهي شدند؟<br />بله؛ صبح پانزدهم آبان رفت. لحظه به لحظه تماس مي گرفتم. يک بار گفت اين قدر بي قراري نکن و زنگ نزن. عصر همان روز برگشت. خيلي خوشحال شدم. گفت از بس تو بي قراري کردي اعزام به تاخير افتاد.</p> <p dir="rtl">تاخير تا چند روز؟<br />فرداي همان روز تماس گرفتند و گفتند که هفدهم لشکر باشد. شب قبل از اعزام مي خواست وصيت نامه بنويسد، دست هايش را گرفتم و گفتم نه... اما نوشت از پدر و مادرش حلاليت طلبيد. چند خط هم براي زينب نوشت که بزرگ تر که شد بخواند. از خدا خواست کمک کند تا هميشه در رکاب او باشد.</p> <p dir="rtl">و دوباره همسرتان راهي شد! يعني شما دومرتبه لحظه سخت خداحافظي با عبدالحسين را تجربه کرديد، آن هم به فاصله دو روز!<br />بله؛ بعد از اينکه وصيت نامه اش را نوشت آنقدر خوشحال بود که تا حالا اين خوشحالي را در چشم هايش نديده بودم. کلي هم بگو و بخند کرد. اما من گريه ام بند نمي آمد. گفتم عبدالحسين آنجا اگر به تو شربت دادند نخور، آن شربت شهادت است، مي خواست حال و هواي من عوض شود، گفت نه هوا سرد است و کسي شربت نمي دهد، آنجا به ما چايي مي دهند. همان شب براي خداحافظي رفت به منزل پدري اش تا با پدر و مادرش هم خداحافظي کند. خداحافظي خيلي سختي بود. انگار به دل مادر عبدالحسين هم افتاده بود که اين سفر بازگشت ندارد. چندين مرتبه تا دم در آمده بود و مادر که صدايش مي کرد برمي گشت و مادرش را در آغوش مي گرفت.</p> <p dir="rtl">بعد از اعزام چطور از حال همسرتان مطلع مي&zwnj;شديد؟<br />خودش تماس مي گرفت. هر بار مي گفت ممکن است تا يک هفته نتوانم زنگ بزنم، اما دو روز بعد تماس مي گرفت. جلوي زينب نمي شد راحت حرف بزنم. دوست نداشتم دخترم اشک هايم را ببيند. يک بار زينب منزل مادرم بود و من هم که تنها بودم يک دل سير گريه کردم. همان موقع عبدالحسين زنگ زد تا صداي گرفته من را شنيد، گفت: &laquo;نمي داني چقدر غربت حضرت زينب (س) زياد است. اينجا اوضاع اصلا خوب نيست.&raquo; گفت: &laquo;مريم قوي باش و براي شهادت من دعا کن.&raquo;</p> <p dir="rtl">اين آخرين صحبت&zwnj;تان با هم بود؟<br />نه؛ جمعه قبل از شهادت، يعني 25 آذر با هم صحبت کرديم. موقع رفتن گفته بود بعد از 45 روز برمي گردد. همان هم شد. برگشت و چه برگشتني!</p> <p dir="rtl">چطور از خبر شهادت مطلع شديد؟<br />مي شود گفت آخرين نفري بودم که از شهادت عبدالحسين مطلع شدم. شب قبل از روز 45 رفتم به خانه خودمان تا کمي نظافت و گردگيري کنم و آماده شوم براي آمدن عبدالحسين که صبح زود يکي از اقوام ما آمد و به من گفت که عبدالحسين زخمي شده. ديگر حال خودم را نفهميدم و با خودم گفتم از همان که مي ترسيدم به سرم آمد، عبدالحسين شهيد شد...!</p> <p dir="rtl">&nbsp;چه روزي به شهادت رسيدند و نحوه شهادتشان؟<br />&nbsp;29 آذر، زماني که براي آزاد کردن همرزمانشان از محاصره اقدام مي کنند، نيمه چپ بدن عبدالحسين تيرباران مي شود در خود حلب.</p> <p dir="rtl">&nbsp;با پيکر شهيد وداع داشتيد؟&nbsp;<br />شب همان روز که خبر شهادتش به من رسيد، رفتيم فرودگاه. وقتي عکس عبدالحسين را روي تابوت ديدم، افتادم روي زمين و سجده شکر به جا آوردم. همان طور که خودش مي خواست شد. با پاي خودش رفت و با تابوت برگشت. قرار شد فردا صبح در لشکرامام حسين(ع) ديدار داشته باشيم.</p> <p dir="rtl">امکان ديدن چهره آقا عبدالحسين بود؟<br />بله.</p> <p dir="rtl">&nbsp;حرف هم با او زديد؟<br />تا صورتش را ديدم&nbsp; جاي مهر روي پيشاني اش خيلي سياه شده بود. علتش را که پرسيدم گفتند بيشتر به خاطر نماز شب هايي بود که مي خواند. بغلش کردم و گفتم حلالم کن. خودت هواي من و دخترت را داشته باش. روز سوم دي ماه هم مراسم خاکسپاري برگزار شد.&nbsp;</p> <p dir="rtl">چقدر به شهادت همسرتان فکر مي کرديد؟<br />عبدالحسين عاشق شهادت بود. اين را از همان فرداي روز عقد فهميدم. عادت داشت دعاي عهد بعد از نماز صبح اش قطع نشود. هميشه به امام حسين (ع) متوسل مي شد. يک قسمت از وصيت نامه اش نوشته بود اگر شهيد شدم و لباس مشکي پوشيديد اين لباس مشکي فقط براي امام حسين (ع) باشد. به من هم هميشه مي گفت توکلت فقط به خدا باشد. من فکر مي کنم جواب توسل هايش را گرفت.</p> <p dir="rtl">با شرايط فعلي تان کنار آمديد؟<br />بعد از سفر سوريه وقتي غربت حضرت زينب (س) و حضرت رقيه (س) را ديدم با خودم گفتم حضرت خودشان عبدالحسين را به من دادند و خدا را شکر که در راه خودشان هم رفت. تنها چيزي که اين روزها آزارم مي دهد، گوشه و کنايه هاي بعضي از آدم ها است؛ وقتي مي شنوم که ارزش رفتن اين شهدا را با پولي که به خيال خودشان به آنها داده اند، محاسبه مي کنند!</p> <p dir="rtl">با رفتن عبدالحسين، از خدا چه مي خواهيد؟<br />آنقدر عبدالحسين را دوست داشتم که هميشه از خدا مي خواستم اول من بميرم تا نبودش را نبينم. اما حالا تحمل اين حرف ها و نبود عبدالحسين حسابي سخت مي شود. اما از آنجا که خدا اول به بنده اش صبر مي دهد و بعد امتحانش مي کند، صبوري مي کنم و صبر بيشتر در مقابل تحمل اين مصيبت مي خواهم.</p> <p dir="rtl">&nbsp;</p> <p dir="rtl">فرزانه فرجي/روزنامه اصفهان زيبا</p> </div> </div> </div> Tue, 15 Jan 2019 09:45:00 GMT سرباز کوچک امام (ره) / قسمت دوم http://drafshar.ParsiBlog.com/Posts/124/%d8%b3%d8%b1%d8%a8%d8%a7%d8%b2+%da%a9%d9%88%da%86%da%a9+%d8%a7%d9%85%d8%a7%d9%85+(%d8%b1%d9%87)+%2f+%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa+%d8%af%d9%88%d9%85/ <p>&nbsp;</p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">سرباز کوچک امام (ره)</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">خاطرات آزاده پر آوازه</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">اسير 13 ساله جنگ تحميلي مهدي طحانيان</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">گفتگو و نگارش : فاطمه دوست کامي</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">قسمت دوم</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">بعد از نماز صبح، سريع سوار اتوبوس ها شديم. راننده در تاريکي آرام و با احياط مي راند. ساعتي که گذشت اتوبوس ها مثل گهواره چپ و راست مي شدند. فهميديم که از شهر فاصله گرفته ايم و افتاده ايم در جاده خاکي. هوا رو به روشني بود. تا چشم کار مي کرد اطراف مان دشت بود. قدري جلوتر که رفتيم اتوبوس ها ايستادند و پياده شديم.</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">آفتاب آن وقت صبح هنوز مهربان بود و نور طلايي اش را به سرتاسر دشت پخش کرده بود. منتظر شديم تا آخرين نفرها هم پياده شوند و بيايند کنارمان تا همگي يک جا جمع شويم. بوي خوب و آشنايي مي آمد؛ بوي باروت. با همه وجودم نفس مي کشيدم. قسمت هايي از دشت تکه تکه سبز بود و بوته هاي گل وحشي در آن قسمت ها در آمده بود. تا بخواهيم بفهميم براي چه آمده ايم اين جا، چندتا گلوله سرگردان خمپاره چند ده متر آن طرف ترمان خورد زمين. به خود گفتم: &laquo;يعني واقعا آمده ايم جبهه؟!&raquo; مسئول نيروها که سپاهي سي ساله اي به نظر مي رسيد خيلي خونسرد ايستاد روبروي مان و بعد از سلام و خسته نباشيد گفت: &laquo;اسم منطقه اي که ما الان تويش ايستاده ايم رقابيه ست. دو، سه روز پيش توي همين منطقه و مناطق اطرافش به خواست خدا و همت برادرانتون يه عمليات موفقيت آميز انجام شده به اسم &laquo;عمليات فتح المبين&raquo;. وسعت عملياتي عمليات فتح المبين تقريبا زياده. يعني از يک طرف به دشت عباس و تپه هاي الله اکبر ميرسه و از طرف ديگه اينجا يعني رقابيه..............................</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">در روستا کلي مزرعه باقالا بود. باقالاهاي سبز و درشت خيلي چشمک ميزدند. حتي بعضي هايشان شکافته شده بودند و دانه هايشان روي زمين ريخته شده بود. ما هم که حسابي گرسنه...! احمد فرهاديان دويد سمت من و چند نفر از بچه هايي که نزديکم بودند و گفت: &laquo;پاشيد، يه کم از اين باقالي ها رو بکنيد... ميخوام براتون بپزم!&raquo;</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">گفتم: &laquo;الآن؟! اينجا؟! آخه چطوري؟&raquo;</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">گفت: &laquo;کارتون نباشه، شما فقط باقالاها رو بياريد...&raquo; </span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">من نرفتم اما سه، چهار تا از بچه ها رفتند و چند دقيقه بعد با يک بغل پر از باقالا برگشتند. در اين فاصله احمد يک قابلمه بزرگ و يک سطل آب از يکي از خانه ها آورده بود. باقالاها را ريختند داخل قابلمه و آب را هم ريختند رويش. بعد با چند تا تکه چوب اجاق درست کرد و قابلمه را گذاشت رويش. تا احمد آمد به هيزم اجاقش کبريت بکشد، ديدم فرمانده با سر و صدا و غرغر آمد داخل طويله و گفت: &laquo;واقعا از شماها ديگه بعيده! اومديد تو منطقه جنگي بعد ميخوايد آتيش روشن کنيد؟! اونم درست جايي که نيروهامونو استتار کرديم؟ شما ديگه کي هستيد بابا ... راه ديگه اي نبود که به عراقيا گرا بديد؟&raquo;</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">احمد خيلي خونسرد گفت: &laquo;گرا کدومه؟ بابا ما گشنه مونه! فقط مي خوايم يه کم باقالي بخوريم... ببينيد چقدر باقالي اينجاست، حيفتون نمي ياد اينا رو همين طوري دست نخورده ول کنيم به امون خدا؟!&raquo;</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">کارد ميزدي خون فرمانده در نمي آمد. عصباني از لحن شوخ احمد گفت: &laquo;باقالي چيه مرد حسابي ؟! يه ذره دود از اينجا بره بالا عراقيا پدر صاحبمونو درميارن! ول کنيد تو رو خدا اين کارا رو...&raquo;</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">فرمانده که رفت همه همديگر را نگاه مي کرديم. بنده خدا راست مي گفت. نبايد اين کار را مي کرديم. از روستا که زديم بيرون غروب شده بود. به دستور فرمانده در حال راه رفتن نماز خوانديم. اين مدل نماز خواندن خيلي برام عجيب بود. فرمانده کنارمان راه مي رفت و نحوه نماز خواندن در حالت پياده روي را توضيح مي داد. قدري که دور شديم به يک نخلستان خيلي بزرگ رسيديم. بعد از نخلستان دستور رسيد توقف کنيم.</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt; font-family: &quot;Arial&quot;,&quot;sans-serif&quot;;">حالا ديگر هوا کاملا تاريک شده بود و جز نور ستاره ها هيچ نور ديگري نبود که بتوانيم اطرافمان را ببينيم. تنها چيزي که متوجه شديم اين بود که در کنار يک خاکريز هستيم. از پشت خاکريز صداي آب مي آمد. بچه ها روي سينه کش خاکريز ولو شدند.</span></p> <p style="text-align: justify; direction: rtl; unicode-bidi: embed;"><span style="font-size: 14.0pt;">@defa_mogadas</span></p> <p>&nbsp;</p> Sat, 03 Nov 2018 18:27:00 GMT دوران موشک يا گفتمان؟! http://vaznesiasy.ParsiBlog.com/Posts/1111/%d8%af%d9%88%d8%b1%d8%a7%d9%86+%d9%85%d9%88%d8%b4%da%a9+%d9%8a%d8%a7+%da%af%d9%81%d8%aa%d9%85%d8%a7%d9%86%d8%9f!/ <p style="text-align: center;"><strong><strong><span style="color: #ff00ff;"><span style="font-size: 9pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;">به نام خدا و براي خدا </span></span></strong></strong></p> <p style="text-align: center;"><strong><span style="color: #008000;"><span style="font-size: 9pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;"><strong>اول سلام و بعد سلام و سپس سلام / با هر نفس ارادت و با هر نفس سلام</strong></span></span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: 9.0pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;">مرحوم هاشمي رفسنجاني، قبل از اينکه در استخر فرح غرق شود، چندين بار در تضعيف بنيه دفاعي<img style="float: left;" src="http://abarnegar.ir/wp-content/uploads/2016/03/photo_2016-03-30_13-07-50.jpg" alt="غ" width="224" height="258" /> کشور، سخناني بر زبان آورد، <span style="color: #ff0000;">که کام دشمنان را شيرين و دوستان انقلاب را تلخ نمود</span>. مردم ايران مرحوم هاشمي رفسنجاني را استوانه نظام مي دانستند، <span style="color: #0000ff;">ولي جريان خبيث اصلاحات، او را به اپوزيسيون نظام اسلامي تبديل و توانست فرماندهي فتنه 88 را به او واگذار و او هم باتفاق خاندانش در جهت گسترش فتنه، سنگ تمام گذاشت</span>!</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: 9.0pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;">مرحوم هاشمي رفسنجاني از توافق برجام آنقدر احساساتي شد که براي تکميل پازل دشمن، همانند شاه حسين صفوي، تز <span style="color: #ff0000;">"دنياي فردا دنياي گفتمان هاست نه موشکها!"</span> را مطرح <span style="color: #800000;">و همانگونه که در وران دفاع مقدس، بخشي از بودجه ناچيز دفاعي را به درخواست نخست وزير وقت به امور غيردفاعي اختصاص مي داد، خواستار تخصيص بودجه نظامي و دفاعي کشور به بخش اقتصادي توسط رئيس جمهور <span style="color: #800000;">ش</span></span><span style="color: #800000;">د،</span> <span style="color: #0000ff;">لذا بعد از درگذشت آن مرحوم، <span style="color: #ff0000;">پرورش يافته ي ناخلفش حسن روحاني</span> در پاسخ به نامه ستاد فرماندهي کل قوا نوشت: "نمي توانيم بودجه دو ارتش را پرداخت کنيم، سپاه بايد منحل شود</span>!"</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: 9.0pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;">&nbsp;کاش آن مرحوم امروز سر از زير خاک بيرون مي آورد، <span style="color: #800000;">تا معرکه گيري رؤساي ياغي آمريکا، فرانسه و انگليس را در موشک پراني به سمت کشور سوريه مي ديد</span> <span style="color: #0000ff;">و بخاطر تز ننگين و خيانت بار</span> <span style="color: #ff0000;">"دنياي فردا دنياي گفتمان هاست نه موشکها!"</span><span style="color: #0000ff;"> از ملت ايران و جبهه مقاومت عذر خواهي مي کرد</span>!</span></strong></p> <p style="text-align: left;"><span style="color: #ff00ff;"><strong><span style="font-size: 9pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;">والسلام</span></strong></span></p> Mon, 16 Apr 2018 12:10:00 GMT اشراق وشيدايي و هنر آويني http://m12s14.ParsiBlog.com/Posts/865/%d8%a7%d8%b4%d8%b1%d8%a7%d9%82+%d9%88%d8%b4%d9%8a%d8%af%d8%a7%d9%8a%d9%8a+%d9%88+%d9%87%d9%86%d8%b1+%d8%a2%d9%88%d9%8a%d9%86%d9%8a/ <p>&nbsp;</p> <p><br /></p> <p>روايت فتح که در دهه شصت وهفتاد شب هاي جمعه از سيما پخش مي شد با صدايي دلنشين همراه بود که بعدها فهميديم کارگر دان آن مجموعه نيز همان صاحب صداي آسماني است آويني مهندس و هنرمند و متفکري&nbsp; که با گذر از کوچه هاي روشنفکري خودرا در خيابان انقلاب يافته بود بعداز انقلاب خصوصا بعداز آغاز جنگ شخصيتي ويژه يافت وتمام انديشه واحساس خودرا در خدمت انقلاب قرار داد البته با معرفتي سترگ و&nbsp; آزموده&nbsp;</p> <p>آويني تنها راوي وکارگردان مستند ساز نبود او متفکري در عرصه فرهنگ بود که سالياني مديريت مجله فرهنگي هنري سوره را بر عهده داشت ومقالات تامل انگيزي در آن مي نوشت او در تحول روحي خود به آرمان شهري از جنس شهود و اشراق رسيده بود او&nbsp; در هنر به اشراق اعتقاد داشت هنرمند را وسيله اي مي دانست که بايد زمينه لازم را در روح خود براي آينه تجلي حق شدن فراهم سازد</p> <p>&nbsp;او&nbsp; در تئوري اشراقي خود قائل بود که هنرمند بين خود و سوژه و مخاطب نبايد حائلي ايجاد کند واز اولين هنرمندان مستندي بود که ميکرفون را آگاهانه از صحنه گفتگو حذف کرد وآن را مانعي در انتقال پيام مي دانست</p> <p>آويني در نگاه اشراقي به جهان وهنر چندان به زمان اعتقاد نداشت لذا راحت بين حال وهزار سال پيش ارتباط برقرار مي کرد در نگاه او جبهه ايران گويي روز ديگر يا آن ديگري از کربلا بود</p> <p>&nbsp;آويني همچنين بشدت ايراني وايران دوست بود هيچ وقت يادم نمي رود نوشته تجليل آميزي که از سريال (قصه هاي مجيد )در سوره نوشت که بشدت احساسي احساسي پاک وزلال بود او اين سريال را به خاطر بر خورداري از&nbsp; رگ ورنگ ايراني&nbsp; بشدت دوست داشت&nbsp;</p> <p>وجه ديگر انديشه آويني فطرت محوري او بود او با آن که فلسفه غرب &zwnj;واسلامي را در حد خود خوب خوانده بود وجاي عقل وارزش آن را مي دانست اما فطرت را فراتر مي نشاند موضوعي که به نوعي ملهم از منبع متعالي چون قرآن بود&nbsp; در اين نگاه هنري که مردمي است وبا فطرت مردم ارتباط مي گيرد ارزشمند است و لو آن که در محافل هنري وروشنفکري از اقبالي برخور دار نباشد لذا فيلمي چون( نياز) را مي ستود وبرخوردار از اصالت وارزش والا مي دانست</p> <p>&nbsp;آويني&nbsp; غيرتي مثال زدني هم داشت آن هم غيرتي کامل او هم در باره حدود الهي و حقوق اوليا الله غيور بود وهم در باره حق مردم، از يکي از ياران آويني شنيدم که مي گفت در تماشاي فيلمي در سالن عمومي يکباره آويني بلند شد وبه حرمت شکني فيلم نسبت به حضرت زهرا فرياد زد وهمچنين در سخنان آقاي پور احمد کارگردان (قصه هاي مجيد) خواندم که مي گفت کافي بود پيش آويني ذره اي غيبت کسي شود فورا عصبانيت او مشهود مي شد واين همان غيرت کامل است غيرت الهي وانساني&nbsp;</p> <p>ويژگي ديگر آويني عميق&nbsp; وجامع بودن او در فهم فرهنگي و سياسي بود او بعداز قبول قطعنامه اتمام جنگ مقاله اي در سوره نوشت وبه&nbsp; کساني&nbsp; که اين مساله را هضم نمي کردند صلح امام حسن&nbsp; را ياد آور شد وهمچنين موضع گيري شيعيان افراطي وزمان ناشناس&nbsp; زمان امام حسن مثل سليمان صرد خزاعي عليه امام حسن را عبرت گيرانه مطرح کرد وحرکت تند روانه را خامي بر شمرد</p> <p>&nbsp;آويني منتقد بسياري از روشنفکران وهنرمندان زمان خود از دکتر سروش تا مخملباف وديگران بود اما همواره دو نکته را در نقد خود رعايت مي کرد يکي برخورد انديشمندانه وبا مطالعه وفکر ودوم پرهيز از پرده دري وهتاکي بود و لذا در سرمقاله&nbsp; اي در يکي از شماره هاي سوره به صراحت نوشت روش او و مجله اش در نقد&nbsp; مخالفان فکري پاک&nbsp; از روش امثال روزنامه کيهان جداست و اين خصيصه آويني مورد اقرار مخالفان فکري او نيز بود به گونه اي که آقاي مسعود بهنود که به نوعي جزو همان افراد ي بود که مورد نقد آويني قرار مي گرفت بعداز شهادت او به اين خصلت نيکو وانساني آويني در مستند(مرتضي وما) اعتراف مي کند&nbsp;</p> <p>&nbsp;بهرحال آويني از نوادر واز انسان هاي تکرار نشدني دهه هاي قبل که گويا در پروراندن انسان هاي استثنايي دهه هاي پرباري بودند بود او به راهش ايمان ومعرفت والا داشت ودر پيمودن اين راه مي کوشيد همه اصول وروش هاي انساني والهي را به جد رعايت کند وهمچنان جاي خالي او در عرصه فرهنگ وهنر بشدت احساس مي شود و کتاب هايي که از او به ياد گار مانده مثل (مباني نظري هنر ،آغازي بريک پايان ،آينه جادو ،حلزون هاي خانه به دوش و شهري در آسمان )و نوشته هاي ديگر همه خواندني&nbsp; ودر س اموختني اند ،روحش قرين اولياء الهي و اميد که نظر ملکوتيش شامل حال ما خاک نشينان گردد</p> Wed, 11 Apr 2018 07:33:00 GMT مسيح تر از مسيح... http://jorvaaajor.ParsiBlog.com/Posts/143/%d9%85%d8%b3%d9%8a%d8%ad+%d8%aa%d8%b1+%d8%a7%d8%b2+%d9%85%d8%b3%d9%8a%d8%ad.../ <p><span style="font-size: medium;">مرگ را با شما چه کار که با رفتنتان&nbsp;</span></p> <p><span style="font-size: medium;">قواعد هستي را به هم ريختيد</span></p> <p><span style="font-size: medium;">آسمان به زمين آمد<br /></span></p> <p><span style="font-size: medium;">آب از آب تکان خورد</span></p> <p><span style="font-size: medium;">از شما وام گرفت&nbsp; نفس هايش&nbsp; را زندگي...</span></p> <p><span style="font-size: x-large; font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;"><span style="font-size: medium;">مسيحتر از مسيح شديدو جان بخشيديد دل هاي مرده را<br /><br /></span><span style="font-size: small;">متن:<a href="http://maysan.parsiblog.com/">در انتظار آفتاب</a><br /></span></span></p> <p><span style="font-size: small;">طراح کيان ايراني</span></p> <p><span style="font-size: small;">اندازه اصلي تصوير(<a href="http://www.folder98.ir/uploads/l276208_5i.jpg">کليک کنيد</a>)</span></p> <p>&nbsp;</p> <p><span style="font-size: small;"><img src="http://www.folder98.ir/uploads/k673819_24.jpg" alt="http://jorvaaajor.parsiblog.com/" width="550" height="504" /></span></p> <p>&nbsp;</p> <p>&nbsp;</p> Tue, 09 Jan 2018 10:23:00 GMT چرا شهيد حججي اسطوره شد http://x49x.ParsiBlog.com/Posts/311/%da%86%d8%b1%d8%a7+%d8%b4%d9%87%d9%8a%d8%af+%d8%ad%d8%ac%d8%ac%d9%8a+%d8%a7%d8%b3%d8%b7%d9%88%d8%b1%d9%87+%d8%b4%d8%af/ <p><img src="https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTuGWhKJjJAyQ04tPegnIO8ViCxoaleByLbQn035s-9qZ1ONixp" alt="" width="656" height="450" /></p> <p><span style="font-size: small;">چون &nbsp;داعش بدنش رامصلح کرد و مظلومانه به شهادت رسانند &nbsp;يعني زنده دست هايش را فطع کردند .سپس قفسه سينه اش را خرد کردند با لگد ، بعدش اورا به در حاليکه صورتش به طرف خاک بود و سرش را از پشت بريدند يعني بر خلاف سربريدن بر خلاف معمول &nbsp;، وبدن مدتي در زير آفتاب رها شد ه بود . و فيلمش را پخش مي کنند تا زهر چشمي از &nbsp;مسلمانان بگيرند و اون خوي دد منشي خود را نشان بدهد .اما بقيه شهدا مورد اصابت خمپاره يا تير و... &nbsp;قرار گرفته و به شهادت مي رسند . به همين دليل کمتر رسانه اي مي شود . مظلوميت حججي &nbsp;در مسلخ او را جهاني کرد .</span></p> Tue, 17 Oct 2017 20:15:00 GMT محرم و شهيد حججي http://entezarabyek.ParsiBlog.com/Posts/139/%d9%85%d8%ad%d8%b1%d9%85+%d9%88+%d8%b4%d9%87%d9%8a%d8%af+%d8%ad%d8%ac%d8%ac%d9%8a/ <p style="text-align: justify;"><span style="color: #000080;"><span style="font-size: medium;">هفته ي <span style="color: #008000;">دفاع مقدس</span> بهانه اي است براي يادآوري برگ مهمي از تاريخ و حماسه هاي بزرگي که بزرگ مرداني از جنس ايمان، غيرت، شجاعت، بصيرت، معرفت و اخلاص آنها را رقم زدند.</span></span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: #000080;"><span style="font-size: medium;">دفاع مقدسي که در آن در تکرار <span style="color: #ff0000;">خيبر</span>ي ديگر تمام ايمان در برابر تمام کفر قرار گرفت و جبهه ي اقليت <span style="color: #008000;">اسلام ناب</span> زير پرچم ولايت فقيه در برابر جبهه ي اکثريت <span style="color: #000000;">کفر </span>به سرکردگي شيطان بزرگ ايستاد و فئة قليله در برابر فئة کثيره را به نمايش گذاشت تا اگر به تکرار <span style="color: #ff0000;">بدر </span>بکشند و يا به تکرار <span style="color: #ff0000;">کربلا </span>کشته شوند، در هر دو حال پيروز باشند و به عنايات خداوند قادر متعال مينه ي ظهور <span style="color: #008000;">امام عصر</span> (عجل الله تعالي فرجه الشريف) را هموارتر کنند.</span></span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: #000080;"><span style="font-size: medium;">تقارن زيباي هفته ي دفاع مقدس با دهه ي <span style="color: #ff0000;">محرم </span>امسال، امتداد راه <span style="color: #ff0000;">سيد الشهداء</span> (سلام الله عليه) و کربلا در هشت سال دفاع مقدس و در ادامه تا امروز در جبهه ي <span style="color: #008000;">دفاع از حرم</span> را برايمان تداعي مي کند و اتفاق زيباتري که خداوند حکيم آن را رقم زد، شکوه تشييع پيکر بي سر مظهر مقاومت، ولايت مداري، اخلاص و شهادت در اين روزها؛ افتخار سپاه پاسداران انقلاب اسلامي؛ شهيد مظلوم <span style="color: #ff0000;">محسن حججي</span> بود که به خواست خداوند و بر خلاف برنامه ريزي هاي جبهه ي کفر به سردمداري آمريکا، اسرائيل و نظام ظالم سلطه، موجب اتحاد و عزم راسخ تر جبهه ي مقاومت در دفاع از مظلوم و تقويت روحيه ي شهادت طلبي و فداکاري گرديد.</span></span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: #000080;"><span style="font-size: medium;">و امروز مردم ما و به ويژه <span style="color: #008000;">جوانان </span>ما اين وصيت شهيد حججي را شنيده اند که تقابل بين حق و باطل ادامه دارد، پس خود را براي سربازي راه دين خداوند عزيز آماده مي کنند، ان شاءالله.</span></span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: #000080;"><span style="font-size: medium;"><span style="color: #3366ff;">حسن صياد</span><br /></span></span></p> <p style="text-align: center;"><span style="color: #000080;"><span style="font-size: medium;"><img style="vertical-align: middle;" title="وبگاه انتظار-حسن صياد" src="http://simorghema.ir/wp-content/uploads/2017/09/%D8%AA%D9%82%D8%A7%D8%B1%D9%86-%D9%85%D8%A7%D9%87-%D9%85%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%88-%D9%87%D9%81%D8%AA%D9%87-%D8%AF%D9%81%D8%A7%D8%B9-%D9%85%D9%82%D8%AF%D8%B3-3-1024x731.jpg" alt="دفاع مقدس، محرم و شهيد حججي" width="500" height="357" /><br /></span></span></p> Fri, 06 Oct 2017 15:34:00 GMT قضاوت ...! http://banoyedashteroya.ParsiBlog.com/Posts/164/%d9%82%d8%b6%d8%a7%d9%88%d8%aa+...!/ Tue, 03 Oct 2017 11:22:00 GMT سوره هاي سرخ http://jorvaaajor.ParsiBlog.com/Posts/142/%d8%b3%d9%88%d8%b1%d9%87+%d9%87%d8%a7%d9%8a+%d8%b3%d8%b1%d8%ae/ <p><span style="font-size: x-large;">"عاشقان را <br />سر شوريده به پيکر <br />عجب است"<br />.<br /><span style="font-size: small;"><span style="color: #ff0000;">شهيد</span> محسن حججي<br />.<br /></span><img src="http://s9.picofile.com/file/8303194442/N2.jpg" alt="شهيد محسن حججي" /></span></p> Sun, 03 Sep 2017 18:24:00 GMT قهرمان گمنام http://HamedK.ParsiBlog.com/Posts/232/%d9%82%d9%87%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86+%da%af%d9%85%d9%86%d8%a7%d9%85/ <p>صدام جنايتکار به خون اين شهيد تشنه بود و دستور داد<br /> پس از دستگيري اقبالي بدنش را دو نيمه کنند.<br /> دشمن بعثي عراق بخشي از پيکر مطهر شهيد را در گورستان محافظيه نينوا<br /> و بخش ديگر را در قبرستان زبير شهر موصل به خاک سپرده بود<br /> که با پيگيري کميته جستجوي اسرا و مفقودين و کميته بين&zwnj;المللي صليب سرخ<br /> به همراه ديگر خلبانان شهيد نيروي هوايي در پنجم مرداد سال 81<br /> پس از 22 سال به ميهن اسلامي بازگشت و در بهشت زهراي تهران آرام گرفت.<br /> سرلشکر خلبان شهيد سيد علي اقبالي دوگاهه<br />طراح: سلمان فارسي<br /><br /><img style="vertical-align: middle;" title="قهرمان گمنام" src="http://masirebasirat.ir/wp-content/uploads/2017/06/Eghbali-01.jpg" alt="شهيد سيد علي اقبالي دوگاهه" width="430" height="600" /></p> Thu, 08 Jun 2017 13:05:00 GMT خط ديالمه http://HamedK.ParsiBlog.com/Posts/231/%d8%ae%d8%b7+%d8%af%d9%8a%d8%a7%d9%84%d9%85%d9%87/ <p>آنچه شهيد ديالمه درباره ريزش هاي انقلاب گفت<br /> اگر ذره&zwnj;اي <strong>عدم خلوص</strong> در ما باشد<br /> امروز سقوط نکنيم، فردا سقوط مي&zwnj;کنيم.<br /> چون انقلاب هر زمان يک موج مي&zwnj;زند<br /> <strong>يک مشت زباله را بيرون مي&zwnj;ريزد.</strong><br /> طراح: سلمان فارسي<br /><br /><img style="vertical-align: middle;" title="خط ديالمه" src="http://masirebasirat.ir/wp-content/uploads/2017/05/Dialameh.jpg" alt="راه ديالمه" width="430" height="600" /></p> Tue, 16 May 2017 08:20:00 GMT شلمچه! مرز ميان زميني بودن و آسماني شدن http://qalamdoon.ParsiBlog.com/Posts/841/%d8%b4%d9%84%d9%85%da%86%d9%87!+%d9%85%d8%b1%d8%b2+%d9%85%d9%8a%d8%a7%d9%86+%d8%b2%d9%85%d9%8a%d9%86%d9%8a+%d8%a8%d9%88%d8%af%d9%86+%d9%88+%d8%a2%d8%b3%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%8a+%d8%b4%d8%af%d9%86/ <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">مي گويند 20 سالگي "بهار" زندگي است و امسال سفر کاروان هاي راهيان نور از مرز 20 سالگي گذشت!. 20 سالگي آغاز تحولي عظيم و ماندگار است و امسال ما شاهدِ بلوغي وصف نشدني از شور و شعور ميزباني و ميهماني بوديم. مهماني به وسعت تاريخِ هشت سال دفاع مقدس؛ مهماني به عظمت تجلي فرهنگ مقاومت فاطمي و عاشورايي؛ مهماني به رنگ سبز و سفيد و سرخ پرچم ايران ... مهماني که مدعوين آن به رسم ادب با رخصتِ ميزبان وارد شده و دل کندن از آن براي شان سخت است! آري! دل کندن از سرزميني که ملائک بر آن تبرک مي جويند، سخت است.</span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">امسال هفتمين عيدي است که بخشي از تعطيلاتم را در کنار يادمان هاي شهداي هشت سال دفاع مقدس مي گذرانم و در تلاقي زيبا هفتمين روز از بهار سال 96 با هفتمين سفر راهيان نور در شلمچه بهم گره خورده اند.</span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; color: #b22222;"><strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">مرزي ميان زميني زيستن و آسماني شدن</span></span></span></span></strong></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">شلمچه! تنها يک مرز خاکي ميان دو کشور نيست! مرزي ميان خاکي بودن و آسماني شدن است؛ شلمچه! نامي آشنا براي دلدادگي است؛ شلمچه! شروع يک پرواز است آن هم بال در بال فرشتگان... شلمچه! قصه اي پر غصه از&nbsp; 6 سال اسارت است در دست ديوان؛ شلمچه! قصه سرخ آزاد شدن است با خون پاک شير بچگان ايران؛ خاک شلمچه، شِفاست و داستانش داستان کربلاست؛ فرمانده کل قوا گفته است: شلمچه قطعه اي از بهشت -خدا - است.</span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">در کنار حسينيه با مادر شهيدي هم راه مي شوم. از صحبت هايش معلوم است که مادر شهيد جاويدالاثري است که در شلمچه به شهادت رسيده است. مي گويد&nbsp; 30 سال است که چشم انتظار آمدن يک نشان از پسرم هستم. ده سال است که هر سال، جوانان هيئتي و مسجدي مرا به اينجا مي آورند و هر سال از خود شهدا مي خواهم که اين دل منتظر را به نشاني کوچک از فرزندم، آرام کنند اما گويي يوسف من قصد آمدن به کنعان ندارد.&nbsp;<span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; color: #0000ff;"><strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;">بعد زير لب زمزمه مي کند: &laquo; جعفرِ من، مادري فاطمه سلام الله را بيشتر دوست مي دارد و چه خوش سليقه است، پسرم. &raquo;</strong></span></span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">زيارت شهداي گمنام، آنهم زماني که آفتاب شلمچه در بالاترين نقطه آسمان قرار گرفته است، حال و هوايي ديگر دارد. زائريني که با اشک، صورتِ دل را غسل داده اند، در صف نماز ظهر و عصر با معرفت بيشتري ايستاده اند. يکي از بانوان با ديدن کاغذ و ضبط صوتم متوجه مي شود که خبرنگارم مي گويد بنويس: &laquo; آدم در اين ديار دلش جاي ديگري است، اين خاک کربلاي معلاي ديگري است/ با هر نسيم، مرده دلي زنده مي شود، آري دمش مثال مسيحاي ديگري است.. بعد ادامه مي دهد : آري، نمازش هم نماز ديگري است.</span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; color: #444444;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;"><img style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1396/01/08/download.png" alt="" width="620" height="414" /></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; color: #b22222;"><strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; font-size: 14px;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">سوغاتي که ارثيه حضرت مادر است</span></span></span></span></strong></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">صحبت هاي چند دختر جوان که با هيجان در گوشه اي از صحن دور هم نشسته اند، توجه ام را جلب مي کند.. يکي با اشتياقي وصف نشدني دوستانش را مخاطب قرار داده و مي گويد: &laquo; ..... حتي در عروسي هم از خودم دورش نمي کنم.&raquo; کنجکاو مي شم تا بدانم چه چيزي را در عروسي هم از خود دور نمي کند؟ پريا دانش آموز سال نهم است و اين اولين باري است که به راهيان نور آمده است. مي گويد: نيم ساعتي قبل به طور اتفاقي گذرمان به غرفه " راه ماندگار" افتاد. غرفه اي که در آن ملزومات حجاب چون چادر ... را با تخفيف ويژه به زائرين عرضه مي کنند.</span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; color: #800080;"><strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">بعد ادامه مي دهد که من اين چادر را از آنجا هديه گرفته ام، آن را هديه اي از جانب شهدا مي دانم، نمي دانستم با چادر اينقدر زيبا مي شوم! به دوستانم مي گفتم &laquo;حتي براي شرکت در عروسي هم آن را از خودم دور نمي کنم.&raquo;</span></span></span></span></strong></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">يکي ديگر از دخترکان مهسا است او هم خود را دانش آموز سال هشتمي معرفي مي کند و در ادامه صحبت هاي دوستش مي گويد: نحوه برخورد و دعوت شان براي بازديد از غرفه خيلي خوب و مهربان بود، برخلاف هميشه از اينکه ما را به رعايت حجاب دعوت کردند، ناراحت نشدم برايم جالب بود که به کساني که براي اولين بار " چادر " سر مي کردند، " چادر مشکي" هديه مي دادند و بعد دستانش را باز کرده و مي گويد: تازه اين را هم سوغات با خودم به شهرمان مي برم. در کف دستش پلاکي است که روي آن حک شده&nbsp;<strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;">&laquo; شهيد: با چادرت شبيه حضرت مادر شده اي، سلامت را به او خواهم رساند.&raquo;</strong></span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">سولماز که مقنعه و چادري با تخفيف 50 درصدي خريده است، مي گويد: من هم تا حالا چادر سرم نکرده بودم. وقتي چادر به سرم کردم، به نظر دوستانم خيلي زيبا شده بودم&nbsp;<strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;">آنقدر تعريف کردند که دلم نيامد آن را از سرم در بياورم و از يک ساعت پيش تا الان همه اش روي سرم است</strong>&nbsp;بعد با صداي آهسته تري مي گويد:<strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; color: #800080;">قيمت چادر در شهر ما زياد است، 50 درصد تخفيف مي دادند يکي هم براي مادرم خريدم تا در سال جديد سال نو سرش کند.</span></strong></span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; color: #444444;"><span style="font-size: medium;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><strong style="box-sizing: border-box;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">.. از شهدا خجالت مي کشم&nbsp;</span></strong></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">از دخترها خداحافظي مي کنم، مادر شهيد جعفر هنوز دارد با شهاي گمنام درد ودل مي کند، وقتي از يادمان شهداي گمنام بيرون مي آيم، هواي تازه صورتم را نوازش مي کند گويي آفتاب و نسيم بهاري، چنان دست به دست هم داده اند که به راستي اين قطعه از زمين بهشتي شود. در طول مسير تمام حواسم به آن دخترهاست،<span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; color: #ff0000;"><strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;">آيا اين همه تأثير، جادويي جواني است يا معجزه شلمچه است يا نگاه ويژه شهدا به مهمانان شان&nbsp;</strong></span>... که ناگهان متوجه زني جوان که سعي دارد پاهاي خود را به هر طريقي زير چادرش بپوشاند مي شوم، رو به من کرده و مي گويد:<span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; color: #ff8c00;">&nbsp;<strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;">&laquo; ببخشيد خانم! يک جفت جوراب اضافه در وسايل تان پيدا مي شود؟و بعد با سرعت اضافه مي کند، مجاني نمي خواهم پولش را مي دهم! از شهدا خجالت مي کشم که بدون جوراب در اين منطقه راه بروم!.&raquo;&nbsp;</strong></span>او را به سمت غرفه " راه ماندگار" راهنمايي مي کنم در حالي که جواب سوالم را به دست آورده ام اين همه تأثير و تأثر بر دل ها از نگاه پاک شهداست...</span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; color: #444444;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;"><img style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; vertical-align: baseline;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1396/01/08/download%20%281%29.png" alt="" width="620" height="414" /></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">عقربه هاي ساعت به سرعت پيش مي روند و من مي دانم که ساعتي براي ماندن در اين مکان مقدس فرصت ندارم، هر طرفش را نگاه مي کنم عطر حضور شهدا را حس مي کنم، در اين مکان هر کسي به نوبه خود قصد دارد از شهدا دلبري کند و يک نگاه آنان را براي خود بخرد. يکي کفش ها را صلواتي واکس مي زند، يکي روايت گري مي کند، ديگري آب به دست ميهمانان شهدا مي دهد و از همه دلبرتر خادميني هستند که به ياد شهدا خدمت رساني مي کنند. تمام اين عناصر دست به دست هم داده اند تا در ميان صحبت هاي زائرين دريابم که همه از سفر خود راضي هستند از مرکب سفر گرفته تا ميزبان و سوغاتي هايي که با خود به شهر و ديار مي برند.</span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; color: #b22222;"><strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">خادميني مظلوم تر از خادمين حرم رضوي</span></span></span></span></strong></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">اعظم عبدالهي مي گويد: اين بار دومي است که همسر کاروانيان راهيان نور شده ام. بين دو سفرم بيش از 5 سال فاصله بود و تفاوت هاي بسياري بين دو سفرم وجود دارد. راويان حرفه اي شده اند و روحانيون و کارشناسان مذهبي حال و هواي کاروانيان را معنوي تر مي کنند، حضور جوانان پر رنگ تر شده است و فعاليت هاي فرهنگي عمق و زيبايي بيشتري دارد و از همه دلنشين تر حضور اين خادمان شهداست که انسان را به ياد خادمين حرم امام رضا عليه السلام مي اندازد و بعد قاطعانه مي گويد:<span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; color: #0000ff;"><strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;">&laquo; خادمين اينجا از خدمين حرم امام رضا عليه السلام، مظلوم تر هستند.&raquo;</strong></span></span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">در آستانه ورود به خاک شلمچه آنجا که برايت اسپند دود مي کنند و قدمت را گرامي مي دارند، تعداد زيادي کفش بر خاک افتاده است، کفش هايي که صاحبان آنان ترجيح دادند تا قدم هاي برهنه را بر خاک اين منطقه بگذارند..برخي نذر دارند تا برهنه به زيارت شهداي گمنام شلمچه بروند و بر مظلوميت اصحاب اخرالزماني امام حسين عليه السلام گريه کنند و به يادشان فاتحه اي قرائت کنند.</span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">من به انتهاي سفر کوتاهم در شلمچه رسيدم ام و اين انتهاي سفر من، ابتداي سفر ديگري است که قصد دارد کفش هايش را در بياورد و وارد کربلاي ايران شود. اين از برکت اين ساعات معنوي بود که &nbsp;بار ديگر با مادر شهيدي هم قدم هستم؛ مي گويد بيش از سي سال است که پسرم شهيد شده و از پيکرش نشاني ندارم ! شلمچه ميعادگاه ما مادران شهدا براي بوييدن عطر فرزندان مان است.</span></span></span></span></strong></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">در پاسخ به اين سوالم که امسال سفرتان چگونه بود مي گويد:&nbsp;<span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; color: #006400;"><strong style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;">&laquo; بعد از سي سال اين اولين بار است که سوغات مي گيرم&raquo;</strong></span>&nbsp;او چادري را به من نشان داد که گويا از غرفه " راه ماندگار" تهيه کرده بود.</span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">...و اينکه در مسير برگشت به محل اسکان هستم، اما حال و هوايم درست مصداق اين بيت شده است: تا چشم کار مي کند اينجا شلمچه است؛ در من نگاه کوچه و صحرا شلمچه است</span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;"><br /></span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">انتهاي پيام/ ت</span></span></span></span></p> <p style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline; text-align: justify; font-size: 13px; color: #444444;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="box-sizing: border-box; margin: 0px; padding: 0px; border: 0px; vertical-align: baseline;"><span style="font-size: medium;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">&nbsp;&nbsp;</span></span></span></span></p> Tue, 18 Apr 2017 09:00:00 GMT برخيز الخليل برخيز رام الله http://hamedk.ParsiBlog.com/Posts/220/%d8%a8%d8%b1%d8%ae%d9%8a%d8%b2+%d8%a7%d9%84%d8%ae%d9%84%d9%8a%d9%84+%d8%a8%d8%b1%d8%ae%d9%8a%d8%b2+%d8%b1%d8%a7%d9%85+%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87/ <p>سياست آمريکا، صهيونيستها و استعمارگران،<br /> اين است که مسئله فلسطين به فراموشي سپرده شود!<br /> طراح: سلمان فارسي<br /><br /><img style="vertical-align: middle;" title="برخيز الخليل برخيز رام الله" src="http://masirebasirat.ir/wp-content/uploads/2017/01/Felestin-02.jpg" alt="فلسطين" width="600" height="427" /></p> Sun, 22 Jan 2017 11:28:00 GMT عنايت حضرت زهرا(س) در اردوگاه آزادگان سرفراز http://vaznesiasy.ParsiBlog.com/Posts/836/%d8%b9%d9%86%d8%a7%d9%8a%d8%aa+%d8%ad%d8%b6%d8%b1%d8%aa+%d8%b2%d9%87%d8%b1%d8%a7(%d8%b3)+%d8%af%d8%b1+%d8%a7%d8%b1%d8%af%d9%88%da%af%d8%a7%d9%87+%d8%a2%d8%b2%d8%a7%d8%af%da%af%d8%a7%d9%86+%d8%b3%d8%b1%d9%81%d8%b1%d8%a7%d8%b2/ <p style="text-align: center;"><span style="font-size: 9.0pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;"><span style="color: #ff00ff;"><strong>به نام خدا و براي خدا</strong></span></span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: 9.0pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;">اين خاطره را مرحوم حجة الاسلام علي اکبر ترابي از آزادگان سرفراز ميهن عزيزمان اين چنين بيان مي فرمايند: <span style="color: #0000ff;"><strong>&laquo;در اسارت اذام گفتن با<img style="float: left;" src="http://cdn.tabnak.ir/files/fa/news/1392/5/26/281597_891.jpg" alt="7" width="228" height="288" /> صداي بلند ممنوع بود. ما در آنجا اذان مي گفتيم، اما به گونه اي که دشمن نفهمد.&raquo;</strong></span> روزي جوان 17 ساله ضعيف و نحيفي، موقع اذان صبح بلند شد و اذان گفت.&raquo; ناگهان مأمور بعثي آمد و گفت: <span style="color: #ff0000;"><strong>&laquo;چيه؟ اذان مي گويي؟ بيا جلو!&raquo;</strong></span> يکي از برادران اسدآبادي ديد که اگر اين مؤذن جوان ضعيف و نحيف، زير شکنجه برود، معلوم نيست که جان سالم بيرون بيايد، پريد پشت پنجره و به نگهبان عراقي گفت: <span style="color: #0000ff;"><strong>&laquo;چيه؟ من اذان گفتم، نه او&raquo;</strong></span> آن بعثي گفت: <span style="color: #ff0000;"><strong>&laquo;او اذان گفت!&raquo;</strong></span> <span style="color: #0000ff;"><strong>برادرمان اصرار کرد که نه اشتباه مي کني، من اذان گفتم،</strong></span> مأمور بعثي گفت: <span style="color: #0000ff;"><strong><span style="color: #ff0000;">&laquo;خفه شو ! بشين فلان فلان شده ! او اذان گفت، نه تو.&raquo;</span> </strong></span></span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: 9.0pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;">برادر ايثارگرمان هم دستش را گذاشت روي گوشش و با صداي بلند شروع کرد به اذان گفتن. <span style="color: #0000ff;"><strong>مأمور بعثي فرار کرد وقتي مأمور عراقي رفت</strong></span>، او رو کرد به آن برادر هفده ساله که اذان گفته بود و به او گفت: <span style="color: #0000ff;"><strong>&laquo;بدان که من اذان گفتم، شما اذان نگفتي، الآن ديگر پاي من گير است.&raquo;</strong></span> <span style="color: #ff0000;"><strong>به هر حال، ايشان را انداختند داخل زندان و شانزده روز به او آب ندادند</strong></span>. زندان در اردوگاه موصل زير زمين بود. آنقدر گرم بود که گويا آتش مي باريد. آن مأمور گاهي وقتها آب مي پاشيد داخل زندان که هوا دم کند و گرمتر شود. </span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: 9.0pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;">روزي يک دانه سمون ( نان عراقي ) ميدادند که بيشتر آن خمير بود، ايشان مي گفت: &laquo;مي ديدم اگر نان بخورم، از تشنگي خفه مي شوم، نان را فقط مزه مزه مي کردم که شيره اش را بمکم. آن مأمور هر چند ساعتي مي آمد و اين کار را تکرار مي کرد مي گفت: روز شانزدهم بود که ديدم از تشنگي دارم هلاک مي شوم.&raquo; گفتم: <span style="color: #0000ff;"><strong>&laquo;يا فاطمه زهرا، امروز افتخار مي<img style="float: left;" src="http://www.irdc.ir/UserUpload/Image/%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1%DB%8C%20%D8%A7%D8%B2%20%D8%B3%D8%A7%D9%84%D8%B1%D9%88%D8%B2%20%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA%20%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86%20%D8%A8%D9%87%20%D9%85%DB%8C%D9%87%D9%86%20%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85%DB%8C%20%D8%9B%2026%20%D9%85%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%AF%2069%20(6).jpg" alt="9" width="280" height="210" /> کنم که مثل فرزندتان آقا حسين بن علي عليه السلام، اينجا تشنه به شهادت برسم.&raquo;</strong></span> </span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: 9.0pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;">سرم را گذاشتم زمين و گفتم: <span style="color: #800000;"><strong>&laquo;يا زهرا، افتخار مي کنم، اين شهادت همراه با تشنه کامي را شما از من بپذيريد و به لطف و کرمت، اين را به عنوان برگ سبزي از من قبول کن.&raquo;</strong></span> ديگر با خود عهد کردم که اگر آب هم آوردند، سرم را بلند نکنم تا جان به جان آفرين تسليم کنم، <span style="color: #ff0000;"><strong>تا شروع کردم شهادتين را بر زبان جاري کنم، ديدم که زبانم در دهان تکان نمي خورد و دهانم خشک شده است، در همان حال، نگهبان بعثي آمد پشت پنجره</strong></span>، <span style="color: #0000ff;"><strong>همان نگهباني که اين مکافات را سر ما آورده بود و هميشه آب مي آورد و مي ريخت روي زمين. او از پشت پنجره مرا صدا مي زد که بيا آب آورده ام. او مرا قسم مي داد به حق فاطمه زهرا (ع) که آب را از دستش بگيرم</strong></span>. <img style="float: left;" src="http://motaf24.ir/uploads/4590190705to8tfkwu.jpg" alt="7" width="280" height="227" /></span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: 9.0pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;">عراقي ها هيچ وقت به حضرت فاطمه زهرا (س) قسم نمي خوردند، تا نام مبارک حضرت فاطمه (س) را برد، طاقت نياوردم، سرم را بر گردانم و ديدم که اشکش جاري است و مي گويد: <span style="color: #0000ff;"><strong>&laquo;بيا آب را ببر، اين دفعه با دفعات قبل فرق مي کند.&raquo;</strong></span> همين طور که روي زمين بودم، سرم را کج کردم و او ليوان آب را ريخت توي دهانم، ليوان دوم و سوم هم آورد، يک مقدار حال آمدم بلند شدم. او گفت: <span style="color: #ff0000;"><strong>&laquo;به حق فاطمه زهرا بيا و از من درگذر و مرا حلال کن!&raquo;</strong></span> <strong>گفتم:</strong> <span style="color: #0000ff;"><strong>&laquo;تا نگويي، جريان چي هست حلالت نمي کنم.&raquo;</strong></span> <strong>گفت:</strong> <span style="color: #800000;"><strong>&laquo;ديشب، نيمه شب مادرم آمد و مرا از خواب بيدار کرد و با عصبانيت و گريه گفت: چه کاري کردي که مرا در مقابل حضرت زهرا (س) شرمنده کردي. الان در عالم خواب حضرت زهرا (س) را زيارت کردم، ايشان فرمودند</strong></span>: <span style="color: #ff0000;"><strong>&laquo;به پسرت بگو؛ دل اسيري که درد آورده اي را به دست بياور وگرنه همه شما را نفرين خواهم کرد.&raquo;</strong></span> <span style="color: #0000ff;"><strong>&laquo;مصطفي ترک همداني&raquo; </strong></span></span></p> <p style="text-align: left;"><span style="color: #ff00ff;"><strong><span style="font-size: 9pt; font-family: &quot;Tahoma&quot;,sans-serif;">والسلام</span></strong></span></p> Mon, 09 Jan 2017 23:18:00 GMT در کنار مزار پدر آسماني http://qalamdoon.ParsiBlog.com/Posts/804/%d8%af%d8%b1+%da%a9%d9%86%d8%a7%d8%b1+%d9%85%d8%b2%d8%a7%d8%b1+%d9%be%d8%af%d8%b1+%d8%a2%d8%b3%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%8a/ <div class="news-head"> <h1><span style="font-size: medium;">حلما نجفي، دختر شهيد مدافع حرم ميثم نجفي، تولد يک سالگي خود را در کنار مزار پدر شهيدش، جشن گرفت.</span></h1> </div> <div class="body"> <div class="field field-name-body field-type-text-with-summary field-label-hidden"> <div class="field-items"> <div class="field-item even"> <p><span style="font-size: medium;">به گزارش&nbsp;قلمدون، جشن تولد يک سالگي حلما نجفي، دختر شهيد مدافع حرم، ميثم نجفي ديروز در کنار مزار پدرش در گلزار شهداي امامزاده بي بي زبيده برگزار شد.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">"حلما" 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنيا آمده است و&nbsp; معني اسمش صبور و از القاب حضرت زينب سلام الله است.</span></p> <p><span style="font-size: medium;">شهيد مدافع حرم ميثم نجفي از شهداي مدافع شهر حلب است که در آذر ماه سال گذشته در مقابله با تروريست&zwnj;هاي تکفيري مجروح گشت بود و به علت جراحت حاصل از اصابت ترکش به سر، به جمع شهداي مدافع حرم پيوست و امسال دخترش تولد يک سالگي و اولين تولد آسماني شدن پدرش را جشن گرفت.</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">اين روزها جاي شهداي مدافع حرم و به ويژه مدافعان حلب، در شادي آزادسازي اين شهر خالي است.</span></p> <p>&nbsp;</p> <p>&nbsp;</p> <p>&nbsp;</p> </div> </div> </div> </div> <div class="bottoms-links">&nbsp; &nbsp;</div> <div class="singlepic"><a rel="shadowbox[images3];title=" href="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1395/09/30/tanineyas8.jpg"><img style="margin: 3px; border: 5px solid black;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/styles/node_singlepic/public/field/image/1395/09/30/tanineyas8.jpg?itok=f2SJTVFB" alt="" width="700" />&nbsp;</a><a rel="shadowbox[images3];title=" href="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1395/09/30/tanineyas9.jpg"><img style="margin: 3px; border: 5px solid black;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/styles/node_singlepic/public/field/image/1395/09/30/tanineyas9.jpg?itok=uiwIbO7N" alt="" width="700" />&nbsp;</a><a rel="shadowbox[images3];title=" href="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1395/09/30/tanineyas.jpg"><img style="margin: 3px; border: 5px solid black;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/styles/node_singlepic/public/field/image/1395/09/30/tanineyas.jpg?itok=6gJltEck" alt="" width="700" />&nbsp;</a><a rel="shadowbox[images3];title=" href="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1395/09/30/tanioneyas4.jpg"><img style="margin: 3px; border: 5px solid black;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/styles/node_singlepic/public/field/image/1395/09/30/tanioneyas4.jpg?itok=yF9W7k2v" alt="" width="700" />&nbsp;</a><a rel="shadowbox[images3];title=" href="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1395/09/30/tanineyas7.jpg"><img style="margin: 3px; border: 5px solid black;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/styles/node_singlepic/public/field/image/1395/09/30/tanineyas7.jpg?itok=P-iC-noR" alt="" width="700" />&nbsp;</a><a rel="shadowbox[images3];title=" href="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1395/09/30/tanineyas6.jpg"><img style="margin: 3px; border: 5px solid black;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/styles/node_singlepic/public/field/image/1395/09/30/tanineyas6.jpg?itok=roEB-Hji" alt="" width="700" />&nbsp;</a><a rel="shadowbox[images3];title=" href="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1395/09/30/tanineyas2.jpg"><img src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/styles/node_singlepic/public/field/image/1395/09/30/tanineyas2.jpg?itok=6LE1nBF0" alt="" />&nbsp;</a><a rel="shadowbox[images3];title=" href="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1395/09/30/tanineyas3.jpg"><img style="margin: 3px; border: 5px solid black;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/styles/node_singlepic/public/field/image/1395/09/30/tanineyas3.jpg?itok=cG01G7ZS" alt="" width="700" />&nbsp;</a><a rel="shadowbox[images3];title=" href="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1395/09/30/tanineyas5.jpg"><img style="margin: 3px; border: 5px solid black;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/styles/node_singlepic/public/field/image/1395/09/30/tanineyas5.jpg?itok=DgwW0_Z_" alt="" width="700" />&nbsp;</a><a rel="shadowbox[images3];title=" href="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1395/09/30/tanineyas1.jpg"><img style="margin: 3px; border: 5px solid black;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/styles/node_singlepic/public/field/image/1395/09/30/tanineyas1.jpg?itok=KFtx_Ier" alt="" width="700" /></a></div> Wed, 21 Dec 2016 08:15:00 GMT اومديم، موثر در تحقق ظهور مولا باشيم http://shahid61.ParsiBlog.com/Posts/13/%d8%a7%d9%88%d9%85%d8%af%d9%8a%d9%85%d8%8c+%d9%85%d9%88%d8%ab%d8%b1+%d8%af%d8%b1+%d8%aa%d8%ad%d9%82%d9%82+%d8%b8%d9%87%d9%88%d8%b1+%d9%85%d9%88%d9%84%d8%a7+%d8%a8%d8%a7%d8%b4%d9%8a%d9%85/ <p>گفت ميخوابم با صورت رو سيم خار دار حلقوي بگو گردان رد بشه...<br />گفت نکن اين کار رو.<br />گفت نميخوام چشمم تو چشم بچه هاي گردان بيفته....واسه همين با صورت ميخوابم...<br />ميگفت گردان ک رد شد گوشت چرخ کرده شده بود لاي سيم خار دار. ادبيات اينجا اينه.<br />حاج احمد کريمي فرمانده گردان ما<br />ميگفت دوست دارم مثل امام حسين اربعا اربعا بشم.<br />تيکه تيکه بشم<br />گفتيم حاج احمد اين حرفا رو نزن.<br />همينجا...خمپاره اومد وسط اون و بيسيم چي هاش.....<br />کل حاج احمد کريمي يه گوني سنگر شد زير نخل ها جمع شد...<br />ميخواي تيکه بشي؟؟<br />ديدي ميگن طرف عجب تيکه ايي هست؟<br />اينجا اول بچه ها واسه امام زمان تيکه شدن<br />يه تيکه لباس و تقوا شدن.<br />بعد تيکه تيکه شدن.<br />ميخوايد تيپ بزنيد بچه ها؟<br />بچه ها اند تيپيولوژي شهيدان ..بهتون بگم.<br />اخر تيپ زدن شهيدان<br />تيپ زدن.<br />خوشگل خوشگلا .يوسف زهرا نگاهشون کرد.<br />امشب ميخوايد تيپ بزنيد؟<br />اينجا بود ديگه که عبد الحسين برونسي رفت سجده بلند شد گفت ده تا به راست بيستا به چپ.<br />سخت بود ديگه کار.راه گم شده بود.<br />گردان قفل کرده بود.<br />گفتن چي شد؟؟<br />گفت حضرت زهرا اومد بهم گفت.</p> <p>پشت ميدون مين و معبر زندگيت قفل کردي؟<br />اعصابت خورده؟<br />کلافه ايي؟<br />گيج شديد بچه ها؟<br />پشت رود نيل گير کرديد؟<br />شب عمليات والفجر هشت غواصا با طناب به هم وصل شده بودن..<br />سر يه طناب رو زيادي رها کرده بود.<br />گفت برا چي؟<br />گفت گذاشتم گردان رو خود امام زمان ببره...<br />رشته دلت به دل ارباب گره خورد تو اين سفر زندگي بچه ها؟</p> <p>اصلا کي گفته تو بر ميگردي؟؟<br />کي گفته تو امشب نميميري؟<br />کي گفته تورو امشب لباس عروس تنت نميکنن؟<br />کفنت نميکنند؟<br />کي گفته امشب تو توي سردخونه نيستي؟<br />کي گفته ک امشب تو نبايد توبه کني؟<br />کي گفته تو امشب نبايد بند ناف دنيا رو قيچي کني؟؟<br />خودخوري رو تموم کني؟؟؟<br />عند ربعم يرزقون بخوري؟<br />بچه ها.<br />کي گفته تو همينجوري اينجا هستي؟...<br />شهيد بيضايي ميگه...</p> <p>ما اومديم که موثر در تحقق ظهور مولا باشيم....<br />بچه ها...<br />الکي اينجا نيستي ها...</p> <p>&nbsp;</p> Tue, 06 Dec 2016 12:33:00 GMT طلبه شهيده زهرا دقيقي http://nasimemarefat.ParsiBlog.com/Posts/4351/%d8%b7%d9%84%d8%a8%d9%87+%d8%b4%d9%87%d9%8a%d8%af%d9%87++%d8%b2%d9%87%d8%b1%d8%a7+%d8%af%d9%82%d9%8a%d9%82%d9%8a/ <p style="text-align: justify;">&nbsp;</p> <p style="text-align: justify;"><img class="irc_mi iNtfq1_btmDI-pQOPx8XEepE" style="margin-top: 67px;" src="http://papkh.com/wp-content/uploads/2014/03/1-4.jpg" alt="نتيجه تصويري براي طلبه شهيده زهرا دقيقي" width="408" height="259" /></p> <p style="text-align: justify;"><img class="alignnone size-full wp-image-15630" src="http://bahjatnews.ir/wp-content/uploads/2014/11/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D9%82%DB%8C%D9%82%DB%8C-%D9%81%D9%88%D9%85%D9%86-13.jpg" alt="شهيده-دقيقي-فومن (13)" width="700" height="525" /></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;"><span class="irc_iis"><a class="_Epb irc_tas i3598" rel="noopener" tabindex="0" href="https://www.google.com/url?sa=i&amp;rct=j&amp;q=&amp;esrc=s&amp;source=images&amp;cd=&amp;ved=0ahUKEwi45Juww9DQAhUHGhQKHUzbBqEQjhwIBQ&amp;url=http%3A%2F%2Fwww.darsiahkal.ir%2Ftag%2F%25D8%25AD%25D8%25AC%25D8%25AA-%25D8%25A7%25D9%2584%25D8%25A7%25D8%25B3%25D9%2584%25D8%25A7%25D9%2585-%25D9%2588-%25D8%25A7%25D9%2584%25D9%2585%25D8%25B3%25D9%2584%25D9%2585%25DB%258C%25D9%2586-%25D8%25AD%25D8%25B3%25D9%2586-%25D8%25B2%25D8%25A7%25D8%25AF%25D9%2587-%25D9%2581%25D9%2588%25D9%2585%25D9%2586%25DB%258C-%25D9%2585%2F&amp;psig=AFQjCNFCDQNBnhHCJX-OvfoTKJUsWXyvEg&amp;ust=1480596870401000" target="_blank"><span class="irc_pt" style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: #ff0000;">**</span> <span style="color: #000000;">حج</span><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;">ت</span> الأسلام <span style="color: #0000ff;">محمد حسن حسن زاده فومني <span style="color: #ff0000;">+ کليک کنيد</span></span></span><br /></span></a></span></span></strong></p> <p style="text-align: justify;">&nbsp;</p> <h1><span style="font-size: large;"><a title=" (93/9/3)---( 6:28 ع)" href="http://nasimemarefat.ParsiBlog.com/Posts/3070/%d8%a8%d8%b3%d9%85+%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87+%d8%a7%d9%84%d8%b1%d8%ad%d9%85%d9%86+%d8%a7%d8%b1%d8%ad%d9%8a%d9%85/">***نسيم معرفت***</a></span></h1> <p style="text-align: justify;">&nbsp;</p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">بسم الله الرحمن الرحيم</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">&nbsp;ملتي که از شهادت ترس ندارد پيروز است </span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">امام خميني</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong>&nbsp;</strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">هردم بشارت ها به دل از هاتف جان مي رسد</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">هرکس که از جان بگذرد آخر به جانان مي رسد</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">پرورش يافتگان مکتب نوراني اسلام وقرآن و اهل بيت&nbsp; </span></strong><strong><span style="font-size: small;"><span style="color: #000000;"><strong>&nbsp;</strong></span><span style="color: #000000;"><strong><span style="font-size: medium;"><strong><span style="font-size: medium;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><strong><strong><span style="color: #000000;"><strong><span class="st"><strong><a title=" (93/9/3)---( 6:28 ع)" href="http://nasimemarefat.ParsiBlog.com/Posts/3070/%d8%a8%d8%b3%d9%85+%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87+%d8%a7%d9%84%d8%b1%d8%ad%d9%85%d9%86+%d8%a7%d8%b1%d8%ad%d9%8a%d9%85/"><strong><span style="color: #000000;"><strong><strong><span id="C16_LblContent"><strong><strong><strong><strong><span style="color: #00ff00;">(عَلَيهِمُ السَّلامُ )</span></strong></strong></strong></strong></span></strong></strong></span></strong></a></strong></span></strong></span></strong></strong></span></strong></span></strong></span></span></strong></span></span></span></strong></span></span></strong></span></strong></span> با بهره مندي از نور عشق و ايمان و اعتقادِ راسخ به پروردگارِ عالَميان و وعده هاي راستينِ او با گام هاي استوار و آهنين ، در راه آيينِ حق به مجاهدت و تلاش مي پردازند و با فروغِ علم و ايمان ، دورافتادگانِ از مسيرِ حق را به شاهراهِ هدايت رهنمون مي سازند . اينان با مشعل هاي فروزانِ علم و بصيرت و اخلاص ، روشني بخشِ محفل ها و دل ها مي باشند و در ايامِ پربار و بابرکت زندگيِ خود ، خير و آسايش و راحتي و رشد و ترقي و پيشرفت&nbsp; را به جامعه و ديگران هديه مي دهند . کارنامه زندگيشان &nbsp;و صفحاتِ دورانِ عمرشان در پرتوِ شعاعِ نور بندگي ويادِ خدا و عشقِ به ذَواتِ مُقدَّسه انوار عصمتِ الهي و خدمتِ خالصانه به مردم ، درخشنده و تابناک است . سيما و رفتار و گفتارشان لبريز از صدق و صفا و صميميت و نورانيت و اخلاص است و شعشعه نور ايمان و اخلاصشان در همه جا گسترده است و ملکوتيان و عرش نشينانِ قُدسي را به اعجاب وا مي دارد که گفته اند :</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">گر نور عشق حق به دل وجانت افتد </span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">&nbsp; بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوي &nbsp;&nbsp;( حافظ)</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">اينان با عبور از قلمرو ماديات و تعلُّقاتِ دنيوي و با سيرِ معنوي و عروجِ عارفانه و تعبُّد و بندگيِ خالصانه به لذّتِ ديدار يار مي رسند و در آيينه دل ، جمالِ رُخ يار را به تماشا مي نشينند که گفته اند :</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">بلبلان را آرزويي جز گل و گلزار نيست</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">عاشقان را لذّتي جز لذّتِ ديدار نيست</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">(علامه حسن زاده آملي)</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;"><br /></span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">و حکيم فيّاضِ لاهيجي نيز چنين گويد :</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">جلوه معشوق بر عاشق قيامت مي کند .</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">چنين پرورش يافتگاني با اين اوصاف جميله در طولِ اعصار بسيارند که يکي از آنها همسر مکرّمه حضرت <span style="color: #0000ff;">حجت الأسلام </span>آقاي محمد حسن حسن زاده&nbsp; ،&nbsp; <span style="color: #0000ff;">طلبه</span> <span style="color: #ff0000;">شهيده</span>&nbsp; <span style="color: #0000ff;">بانو زهرا دقيقي خداشهري فومني</span>&nbsp; مي باشد که با بهره مندي از معرفت سرشار و عشق به پروردگار ، دوران پُرباري در زندگي داشته و عمري را در پاکي و تقوي و معنويت و خدمت و تربيتِ فرزندان صالح گذراند و عشق به خدا و مکتب اهل بيت</span></strong><strong><span style="font-size: small;"><strong><span style="font-size: small;"><strong><span style="font-size: small;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="font-size: medium;"><strong><span style="font-size: medium;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><strong><strong><span style="color: #000000;"><strong><span class="st"><strong><a title=" (93/9/3)---( 6:28 ع)" href="http://nasimemarefat.ParsiBlog.com/Posts/3070/%d8%a8%d8%b3%d9%85+%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87+%d8%a7%d9%84%d8%b1%d8%ad%d9%85%d9%86+%d8%a7%d8%b1%d8%ad%d9%8a%d9%85/"><strong><span style="color: #000000;"><strong><strong><span id="C16_LblContent"><strong><strong><strong><strong><span style="color: #00ff00;"> (عَلَيهِمُ السَّلامُ )</span></strong></strong></strong></strong></span></strong></strong></span></strong></a></strong></span></strong></span></strong></strong></span></strong></span></strong></span></span></strong></span></span></span></strong></span></span></strong></span></strong></span></span></strong></span></strong>&nbsp; و فداکاري در راه دين و قرآن ، سرلوحه زندگي اين دو زوجِ مُخلص و فداکار بوده&nbsp; و با دلداگي و عشقي که به خاندانِ عصمت و طهارت بويژه سرور و سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين&nbsp;</span></strong><strong><span style="font-size: small;"><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="font-size: medium;"><strong><span style="font-size: medium;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><strong><strong><span style="color: #000000;"><strong><span class="st"><strong><a title=" (93/9/3)---( 6:28 ع)" href="http://nasimemarefat.ParsiBlog.com/Posts/3070/%d8%a8%d8%b3%d9%85+%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87+%d8%a7%d9%84%d8%b1%d8%ad%d9%85%d9%86+%d8%a7%d8%b1%d8%ad%d9%8a%d9%85/"><strong><span style="color: #000000;"><strong><strong><span id="C16_LblContent"><strong><strong><strong><strong><span style="color: #00ff00;">(عَلَيهِ السَّلامُ )</span></strong></strong></strong></strong></span></strong></strong></span></strong></a></strong></span></strong></span></strong></strong></span> </strong></span></strong></span></span></strong></span></span></span></strong></span></span></strong> </span></strong></span></span> داشت در سفر کربلا در تاريخ ...&nbsp; /&nbsp;&nbsp; 8 /&nbsp; 1390&nbsp; براثر بمب گذاري دشمنان اهل بيت </span></strong><strong><span style="font-size: small;"><strong><span style="font-size: small;">&nbsp;<span style="color: #000000;"><strong><span style="font-size: medium;"><strong><span style="font-size: medium;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><strong><strong><span style="color: #000000;"><strong><span class="st"><strong><a title=" (93/9/3)---( 6:28 ع)" href="http://nasimemarefat.ParsiBlog.com/Posts/3070/%d8%a8%d8%b3%d9%85+%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87+%d8%a7%d9%84%d8%b1%d8%ad%d9%85%d9%86+%d8%a7%d8%b1%d8%ad%d9%8a%d9%85/"><strong><span style="color: #000000;"><strong><strong><span id="C16_LblContent"><strong><strong><strong><strong><span style="color: #00ff00;">(عَلَيهِمُ السَّلامُ )</span></strong></strong></strong></strong></span></strong></strong></span></strong></a></strong></span></strong></span></strong></strong></span></strong></span></strong></span></span></strong></span></span></span></strong></span></span></strong></span></strong></span> </span></strong>و تروريست هاي وابسته به استکبار جهاني به مقام رفيع شهادت نائل آمد و به خواسته ديرينه اش که فدا شدن و شهادت در راه مکتب حسين بن علي&nbsp; </span></strong><strong><span style="font-size: small;"><strong><span style="font-size: small;"><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="font-size: medium;"><strong><span style="font-size: medium;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><strong><strong><span style="color: #000000;"><strong><span class="st"><strong><a title=" (93/9/3)---( 6:28 ع)" href="http://nasimemarefat.ParsiBlog.com/Posts/3070/%d8%a8%d8%b3%d9%85+%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87+%d8%a7%d9%84%d8%b1%d8%ad%d9%85%d9%86+%d8%a7%d8%b1%d8%ad%d9%8a%d9%85/"><strong><span style="color: #000000;"><strong><strong><span id="C16_LblContent"><strong><strong><strong><strong><span style="color: #00ff00;">(عَلَيهِِمَا السَّلامُ )</span></strong></strong></strong></strong></span></strong></strong></span></strong></a></strong></span></strong></span></strong></strong></span></strong></span></strong></span></span></strong></span></span></span></strong></span></span></strong></span></strong></span></span></span></strong>&nbsp; بود ، دست يافت و جناب <span style="color: #0000ff;">حجت الأسلام آقاي محمد حسن حسن زاده </span>که همراه همسرش در اين سفرزيارتي و معنوي بوده نيز علاوه برآنکه افتخار جانبازي شيميايي بودن را داشت ، به مقام جانبازي مجدد سرافراز شد.&nbsp; عزت&nbsp; و سرافرازي و ماندگاريِ مکتبِ برحقِّ تشيُّع تا روز قيامت بر عشق و فداکاري و جانبازي در راه خداوند متعال است و پيروانِ راستين مکتب اسلام واهل بيت </span></strong><strong><span style="font-size: small;"><strong><span style="font-size: small;"><strong><span style="font-size: small;"><strong><span style="font-size: small;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="font-size: medium;"><strong><span style="font-size: medium;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><strong><span style="color: #000000;"><strong><strong><span style="color: #000000;"><strong><span class="st"><strong><a title=" (93/9/3)---( 6:28 ع)" href="http://nasimemarefat.ParsiBlog.com/Posts/3070/%d8%a8%d8%b3%d9%85+%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87+%d8%a7%d9%84%d8%b1%d8%ad%d9%85%d9%86+%d8%a7%d8%b1%d8%ad%d9%8a%d9%85/"><strong><span style="color: #000000;"><strong><strong><span id="C16_LblContent"><strong><strong><strong><strong><span style="color: #00ff00;">(عَلَيهِمُ السَّلامُ )</span></strong></strong></strong></strong></span></strong></strong></span></strong></a></strong></span></strong></span></strong></strong></span></strong></span></strong></span></span></strong></span></span></span></strong></span></span></strong></span></strong></span></span></strong></span></strong></span></strong>&nbsp; هميشه آماده ايثار و جانفشاني و شهادت&nbsp; مي باشند که گفته اند :</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">از تشيُّع غير عشق و عاشقي باور مکن </span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">کي توان بي عشق کردن اهل و مال و جان نثار</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">حکيم فيّاض لاهيجي</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;"><br /></span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">مجمع نمايندگان طلاب و فضلاي استان گيلان بر خود وظيفه مي داند که با اظهارِ تألُّم و تأثُّر از اين حادثه جانگداز ، اين مصيبت وارده را به سرور معزّز و مُعظّم جناب فاضل گرامي <span style="color: #0000ff;">حضرت حجت الأسلام و المسلمين حاج آقاي محمد حسن حسن زاده </span>و فرزندانِ عزيزش و ساير بازماندگان تسليت گفته و ضمنِ طلبِ غُفران و رحمتِ واسعه الهي و عُلوِّ درجات براي آن شهيده ، صبر و شکيبايي و دوامِ عمر و سلامتي را از خداوند متعال براي اين عزيزان داغديده مسئلت مي نمايد .</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">روز دوشنبه </span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><span style="color: #0000ff;"><strong><span style="font-size: small;">23 /&nbsp; 8&nbsp; /&nbsp;&nbsp; 1390&nbsp; ه.ش</span></strong></span></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">مجمع نمايندگان طلاب و فضلاي استان گيلان</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;"><span style="color: #ff0000;">**&nbsp;</span> <span style="color: #0000ff;">تهيه و تنظيم متن</span> : توسط حجت الأسلام سيداصغرسعادت ميرقديم</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: medium;"><span style="font-size: small;"><span style="color: #ff0000;">**</span> </span><span class="irc_iis"><a class="_Epb irc_tas i3598" rel="noopener" tabindex="0" href="https://www.google.com/url?sa=i&amp;rct=j&amp;q=&amp;esrc=s&amp;source=images&amp;cd=&amp;ved=0ahUKEwjWmIDKwNDQAhVMNxQKHdVcCJ4QjhwIBQ&amp;url=http%3A%2F%2Fold.ido.ir%2Fn.aspx%3Fn%3D13900828432&amp;psig=AFQjCNG_BqHkQhTxTGyBFu62icRXyVb3dQ&amp;ust=1480595396870318" target="_blank"><span class="irc_pt" style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="font-size: small;"><span style="color: #800000;"><span style="color: #000000;">گزارش تصويري مراسم تشييع پيکر</span> <span style="color: #0000ff;">طلبه </span><span style="color: #ff0000;">شهيده </span><span style="color: #0000ff;">بانو زهرا دقيقي فومني</span></span></span></span></a></span></span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><br /><strong><span style="font-size: small;"><span class="irc_iis"><a class="_Epb irc_tas i3598" rel="noopener" tabindex="0" href="https://www.google.com/url?sa=i&amp;rct=j&amp;q=&amp;esrc=s&amp;source=images&amp;cd=&amp;ved=0ahUKEwi6--rcwdDQAhUF6xQKHSzzBKEQjhwIBQ&amp;url=http%3A%2F%2Fbahjatnews.ir%2F36021%2F%25D8%25AA%25D8%25B5%25D8%25A7%25D9%2588%25DB%258C%25D8%25B1-%25D8%25AA%25D8%25A7%25D8%25B2%25D9%2587-%25D9%2585%25D9%2586%25D8%25AA%25D8%25B4%25D8%25B1-%25D8%25B4%25D8%25AF%25D9%2587-%25D8%25A7%25D8%25B2-%25D8%25AA%25D8%25B4%25DB%258C%25DB%258C%25D8%25B9-%25D8%25AC%25D9%2586%25D8%25A7%25D8%25B2%25D9%2587-%25D8%25B7%25D9%2584&amp;psig=AFQjCNG_BqHkQhTxTGyBFu62icRXyVb3dQ&amp;ust=1480595396870318" target="_blank"><span class="irc_pt" style="text-align: right;" dir="rtl"><span style="color: #000000;"><span style="color: #ff0000;">**</span>&nbsp;</span><span style="color: #000000;"> تشييع جنازه <span style="color: #0000ff;">طلبه</span> <span style="color: #ff0000;">شهيده&nbsp;</span><span style="color: #0000ff;"> بانو زهرا دقيقي فومني+بهجت نيوز</span></span></span></a></span></span></strong></p> <h3><a href="http://sobhefouman.ir/14696/%D8%AD%D8%AC%D8%AA-%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D8%B9%D9%86%D9%88%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B3/"><span style="color: #ff0000;">**</span>&nbsp;<span style="color: #000000;"> حجت الاسلام محمدحسن حسن زاده فومني گيلاني<span style="color: #0000ff;">+</span></span></a><a href="http://sobhefouman.ir/14696/%D8%AD%D8%AC%D8%AA-%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D8%B9%D9%86%D9%88%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B3/"><span style="color: #0000ff;">پايگا</span><span style="color: #000000;"><span style="color: #0000ff;">ه خبري صبح فومن </span><br /></span></a></h3> <h3><a href="http://www.guilanbarkhat.ir/news-37804"><span style="color: #ff0000;">&nbsp;**</span><span style="color: #000000;">حجت الاسلام حسن&nbsp; حسن زاده فومني مسئول مؤسسه&nbsp; <span style="color: #0000ff;">ياران سبز موعود+گيلان آنلاين </span></span><br /></a></h3> <p style="text-align: justify;"><strong>&nbsp;</strong></p> <p style="text-align: justify;">&nbsp;</p> Wed, 30 Nov 2016 23:18:00 GMT رنگ الهي بسيج http://payamshahid.ParsiBlog.com/Posts/66/%d8%b1%d9%86%da%af+%d8%a7%d9%84%d9%87%d9%8a+%d8%a8%d8%b3%d9%8a%d8%ac/ <p style="text-align: justify;"><img class="irc_mi iUAawvt7R3Z4-pQOPx8XEepE" style="margin-top: 138px;" src="http://www.tablighaterfan.ir/images/aks/baner/meli/defaemoghadas/mad-054.jpg" alt="نتيجه تصويري براي هفته بسيج گرامي باد" width="408" height="117" /></p> <h1><span style="font-size: large;"><a title=" (93/9/3)---( 6:28 ع)" href="http://nasimemarefat.ParsiBlog.com/Posts/3070/%d8%a8%d8%b3%d9%85+%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87+%d8%a7%d9%84%d8%b1%d8%ad%d9%85%d9%86+%d8%a7%d8%b1%d8%ad%d9%8a%d9%85/">***نسيم معرفت***</a></span></h1> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;"><br />به نام خدا</span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><br /><strong><span style="font-size: medium;"><a title=" (95/9/5)---( 8:19 ع)" href="http://nasimemarefat.ParsiBlog.com/Posts/4341/%d8%a8%d8%b3%d9%8a%d8%ac%d9%8a+%d8%b1%d9%86%da%af%d9%8a+%d8%ac%d8%b2%d8%b1%d9%86%da%af+%d8%a7%d9%84%d9%87%d9%8a+%d9%86%d8%af%d8%a7%d8%b1%d8%af%2b%d8%a2%d9%8a%d8%aa+%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87+%d8%b3%d8%b9%d8%a7%d8%af%d8%aa+%d9%85%d9%8a%d8%b1%d9%82%d8%af%d9%8a%d9%85+%d9%84%d8%a7%d9%87%d9%8a%d8%ac%d9%8a/"><span style="color: #000000;"><span style="color: #ff0000;">***</span> <span style="color: #0000ff;">بس</span></span><span style="color: #0000ff;">يجي رنگي جزرنگ الهي ندارد</span></a></span></strong></p> <p style="text-align: justify;"><strong><span style="font-size: small;">هفته بسيج بر همه شما مبارک باد<br /><br />بسيج لشکر مخلص خداست که دفتر تشکل آن را همه مجاهدان از اولين تا آخرين امضا نموده اند ... من همواره به خلوص و صفاى بسيجيان غبطه مى خورم و از خدا مى خواهم تا با بسيجيانم محشور گرداند، چرا که در اين دنيا افتخارم اين است که خود بسيجى ام.... لحظه اى نبايد از کيد دشمنان غافل بمانيم. <br />(امام خميني )<br /><br />پنجم آذر روز تاريخي&nbsp; تشکيل بسيج مستضعفين با فرمان حضرت امام خميني&nbsp; است. او با فراست و کياست عرشي خويش و با انديشه روشن و تابناک و بلند و ژرفايي که داشت&nbsp; به خوبي و به موقع دريافته بود&nbsp; که&nbsp; تشکيل بسيج مستضعفين جهت حفظ انقلاب اسلامي و دستاوردهاي آن و دفع نقشه هاي شوم دشمنان اسلام و انقلاب&nbsp; و براي خدمت به اسلام و قرآن و کشور و مردم ، يک ضرورت است.&nbsp; حضرت امام خميني&nbsp; در جمع اعضاء سپاه پاسدران مرکز تهران&nbsp; در ضمن بيانات مهم و&nbsp; روشنگرانه خويش چنين فرموده بودند :<br />&nbsp;.....همه جا بايد اين طور بشود که يک مملکت بعد از يک چند سالي بشود يک کشوري با 20 ميليون جوان که دارد (بايد)&nbsp; بيست ميليون تفنگدار داشته باشد. بيست ميليون ارتش داشته باشد.و اين يک همچه مملکتي آسيب&zwnj;بردار نيست.....<br />&nbsp; در پنجم آذر سال&nbsp; 1358 نهال پاک </span><span style="font-size: medium;"><a title=" (93/9/3)---( 6:28 ع)" href="http://nasimemarefat.ParsiBlog.com/Posts/3070/%d8%a8%d8%b3%d9%85+%d8%a7%d9%84%d9%84%d9%87+%d8%a7%d9%84%d8%b1%d8%ad%d9%85%d9%86+%d8%a7%d8%b1%d8%ad%d9%8a%d9%85/"><span style="color: #0000ff;">ن</span><span style="color: #0000ff;"><span style="color: #0000ff;">ه</span>الِ پاکِ بسيج مستضعفين</span>&nbsp;</a></span><span style="font-size: small;"> با الهام از اين سخن و کلام و يا فرمان حضرت امام خميني شکل گرفت و روز به روز ريشه دارتر و تنومندتر شد . هفته بسيج ياد آور رشادت ها و جانبازي ها و ايثارگري ها و فداکاري هاي درخشان بسيجيان در عرصه هاي مختلف مي باشد. بسيج که شجره طيبه است از سوي کسي پايه گذاري و تشکيل شده است که خود يکي از مخلص ترين و بهترين بسيجي ها بوده است. بسيجي هاي مخلص ما با پيروي از بنيانگذار بسيج يعني حضرت امام خميني و با تبعيت از مقام عظماي ولايت حضرت آيت الله خامنه اي لحظه اي از کار وتلاش و جهاد براي نظام جمهوري اسلامي و آرمان هاي مقدس انقلاب اسلامي و خدمت کردن به اسلام و قرآن و ملت و محرومين و مستضعفين بازنيستادند بلکه با عشق و علاقه و ايمان و اخلاص وصف ناپذير در&nbsp; عرصه هاي گوناگون&nbsp; آماده خدمت و فداکاري بودند و&nbsp; هستند و خواهند بود&nbsp; .بسيجي را مي توان در صفا و عشق و خلوص شناخت . بسيجي رنگي جز رنگ الهي ندارد. بسيج و بسيجي در همه عرصه ها حضور دارد . در عرضه جنگ و جهاد و مقاومت و مبارزه با دشمنان ،&nbsp; در عرصه دفاع از انقلاب و ارزش هاي انقلابي و ديني ، در عرصه مقابله با شبيخون فرهنگي ، در عرصه کار و خدمت به مردم و محرومين ،&nbsp; ، در عرصه سياست و مديريت ، در عرصه اقتصاد و پيشرفت اقتصادي کشور ، در عرصه علم و تحقيق و فناوري ، در عرصه تعليم و تربيت ، در عرصه نوآوري ها و ابتکارات و اختراعات ، در عرصه احياء شعاير ديني و قرآني ، درعرصه دفاع از حقانيت اهل بيت عليهم السلام و نشر فضايل و تعاليم حياتبخش آنها&nbsp; ،در عرصه فرهنگ و نشر فضايل و اخلاق&nbsp; که&nbsp; مقام معظم رهبري حضرت آيت الله خامنه اي&nbsp; فرمودند : مهمترين وظيفه بسيج ، ترويج اخلاق و فضايل معنوي است .&nbsp; بر همه ما لازم است که کارنامه درخشان و خدمات و عملکردهاي بسيج و بيسجيان را مرور کرده و سعي کنيم که خود نيز يکي از بسيجي هاي مخلص و بي پيرايه باشيم.<br /><br />انشاءالله.<br /><br />سيداصغرسعادت ميرقديم لاهيجي<br />روزجمعه<br />پنجم آذر 1395 ه.ش<br />25 صفرالمظفر 1438 ه.ق<br /><br /></span></strong></p> Sat, 26 Nov 2016 09:18:00 GMT حبيب دستم را بگير http://HamedK.ParsiBlog.com/Posts/214/%d8%ad%d8%a8%d9%8a%d8%a8+%d8%af%d8%b3%d8%aa%d9%85+%d8%b1%d8%a7+%d8%a8%da%af%d9%8a%d8%b1/ <p><span id="ControlArea"><span id="Mess"><span class="mb">بابا حبيب، منم طهورايت، دختر بزرگ شما. چند ماه است که نديدمت. <br />چند ماه است که چشم براهت هستم. <br />از بس چشم به راه دوخته ام، خسته شدم. پس کي مي آيي؟<br />فرازي از نامه طهورا روحي 6 ساله، فرزند شهيد مدافع حرم حبيب روحي چوکامي<br />طراح: سلمان فارسي<br /><br /><img style="vertical-align: middle;" title="حبيب دستم را بگير" src="http://s8.picofile.com/file/8275725118/Habib_Jan.jpg" alt="شهيد مدافع حرم حبيب روحي چوکامي" width="430" height="600" /></span></span></span></p> Sat, 26 Nov 2016 09:11:00 GMT اگر مدافعان حرم مبارزه نميكردند بايد در كرمانشاه و http://sh1370.ParsiBlog.com/Posts/346/%d8%a7%da%af%d8%b1+%d9%85%d8%af%d8%a7%d9%81%d8%b9%d8%a7%d9%86+%d8%ad%d8%b1%d9%85+%d9%85%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%b2%d9%87+%d9%86%d9%85%d9%8a%d9%83%d8%b1%d8%af%d9%86%d8%af+%d8%a8%d8%a7%d9%8a%d8%af+%d8%af%d8%b1+%d9%83%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86%d8%b4%d8%a7%d9%87+%d9%88/ <p>&nbsp;</p> <p>&nbsp;</p> <p style="text-align: center;"><img title="مدافعان حرم" src="http://uupload.ir/files/3pu5_54.jpg" alt="وبلاگ &quot; نيمکت آخر &quot;" width="581" height="386" /></p> <p>&nbsp;</p> <p><strong>قبل از اينکه اين مطلب را بخوانيد از شما خواننده عزيز ميخواهم که بدون هيچ گونه جناح گيري و حب و بغضي اين مطلب را بخوانيد</strong></p> <p>&nbsp;</p> <p>هستند کساني که با مبارزات عزيزان ايراني و مدافعان حرم در خارج از مرز هاي ايران مخالفان و ميگويند چراغي که به خانه رواست به مسجد حرام است ..اگر دفاعي است بايد تنها براي خودمان به کار گرفته شود نه ديگر کشور ها...اما اگر کمي بيشتر فکر کنيم مي بينيم که اگر اين کار صورت نگيرد باز بايد جنگ ها را در مرزهاي کرمانشاه و همدان شاهد باشيم و اين يعني جنگ داخلي .</p> <p>حمايت ايران از سوريه يک حمايت مذهبي نيست ..مثلا بگوييم چون آنها شيعه هستند ما از آنها دفاع ميکنيم نه ..حمايت ايران يک حمايت سياسي است يا اينکه کمک هاي نامي به فلسطين هم همينگونه است ...فلسطين سپر بلاي ايران...بجاي اينکه در مرز هاي خودمان جنگ کنيم در مرز هاي آنها هستيم.</p> <p><br />برسيم به سر بحث مدافعان حرم ...سپاه پاسداران جمهموري اسلامي به رهبري حاج قاسم سليماني به عنوان قدرتمند&zwnj;ترين و مهم&zwnj;ترين حامي نيروهاي مردمي در سوريه و عراق از طريق آموزش هاي نظامي قدرت نيروهاي نظامي اين کشور ها را افزايش داده است .<br />جمهوري اسلامي ايران به عنوان يک مستشار و يک بازيگر حرفه اي ، نقش حياتي را ايفا ميکند ...اما چنانچه ايران، سوريه را از دست دهد و حضورش در سوريه ممکن نباشد در آن صورت بايد تنها در مرزهاي خودش از جمهوري اسلامي دفاع کند.<br />پس ميتوان گفت که دور کردن اين درگيري ها و دور کردن خاکريز هاي جنگ ، خارج از مرز هاي ايراني و مبارزه با دشمن ، در نزديکترين مرز با آن&nbsp;&nbsp; ( سوريه )&nbsp; کار بسيار هوشمندانه اي است</p> <p>&nbsp;</p> <p>&nbsp;</p> <p style="text-align: center;"><img title="مدافعان حرم" src="http://www.axgig.com/images/53780934888880540511.jpg" alt="وبلاگ &quot; نيمکت آخر &quot;" width="450" height="271" /></p> <p><br /><strong>در اينجا بخشي از سخنان از رهبر انقلاب&nbsp;&nbsp; در جمع خانواده هاي شهداي مدافع حرم توجه ميکنيم :</strong><br /><br /><br />حقيقتاً هـم شـهداي شـما، هـم خانواده هـا، پـدران، مـادران و فرزنـدان آنـان، حـق بزرگي بر گـردن همـه ي ملت ايـران دارند. ايـن شـهدا امتيازاتـي دارند:<br /><br />1- يکـي ايـن اسـت کـه اينهـا از حريـم اهل بيـت در عـراق و سـوريه دفـاع کردنـد و در ايـن راه بـه شـهادت رسـيدند...<br />2- امتيـاز دوم ايـن شـهداي شـما ايـن اسـت کـه اينهـا رفتنـد بـا دشـمني مبـارزه کردنـد کـه اگـر اينهـا مبـارزه نمي کردنـد ايـن دشـمن مي آمـد داخـل کشـور... اگـرجلويش گرفتـه نمي شـد مـا بايد اينجـا در کرمانشاه و همـدان و بقيه اسـتانها بـا اينهـا مي جنگيديم و جلـوي اينهـا را مي گرفتيم. در واقع ايـن شهداي عزيـز ما جـان خودشان را در راه دفاع از کشـور، ملت، ديـن، انقلاب اسلامي فـدا کردند.<br />3- امتيـاز سـوم هـم اين اسـت کـه اينهـا در غربـت بـه شهادت رسيدند. ايـن هـم يـک امتيـاز بزرگـي اسـت. اين هـم پيش خـداي متعـال فرامـوش نميشـود.&raquo;</p> <p>اگر مدافعان حرم مبارزه نميكردند بايد در كرمانشاه و همدان ميجنگيد</p> <p>&nbsp;</p> <p>بيانات رهبر انقلاب در ديدار خانواده شهداي مدافع حرم<br /><br /><br /><br /><br /><br /></p> Sat, 19 Nov 2016 13:38:00 GMT اگر شهداي مدافع حرم نبودند http://sh1370.ParsiBlog.com/Posts/355/%d8%a7%da%af%d8%b1+%d8%b4%d9%87%d8%af%d8%a7%d9%8a+%d9%85%d8%af%d8%a7%d9%81%d8%b9+%d8%ad%d8%b1%d9%85+%d9%86%d8%a8%d9%88%d8%af%d9%86%d8%af/ <p><strong>پوستر در خصوص مسابقه حريم حرم </strong></p> <p><strong>اين <a title="مدافعان حرم" href="http://sh1370.parsiblog.com/Posts/346/">مطلب </a>را نيز بخوانيد</strong></p> <p><strong>قبلا در اين باره قلم زده ايم <br /></strong></p> <p>&nbsp;</p> <p style="text-align: center;"><img title="حريم حرم مدافعان حرم" src="http://uupload.ir/files/67r4_555.jpg" alt="حريم حرم مدافعان حرم" width="486" height="324" /></p> <p style="text-align: center;"><a title="مسابقه وبلاگي مدافعان حريم حرم" href="http://uupload.ir/files/67r4_555.jpg"><strong><span style="font-size: large;">دانلود با کيفيت اصلي </span></strong></a></p> Sat, 19 Nov 2016 13:37:00 GMT همه دارايي مادربزرگ http://qalamdoon.ParsiBlog.com/Posts/783/%d9%87%d9%85%d9%87+%d8%af%d8%a7%d8%b1%d8%a7%d9%8a%d9%8a+%d9%85%d8%a7%d8%af%d8%b1%d8%a8%d8%b2%d8%b1%da%af/ <div class="top-title"><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">مادربزرگ ها و دفاع مقدس/ بخش اول </span></span></div> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">دوران دفاع مقدس، دوراني بود که هر کسي از زن و مرد، &nbsp;پير و جوان، شهري و روستايي حتي عشاير غيور کشور دست به دست هم داده و هم دل و هم زبان به اندازه وسع مالي و توان جسمي خود به رزمندگان خطوط مقدم جبهه کمک مي کردند اين کمک رساني در غالب خدمات پشت جبهه تا ارسال مواد غذايي و حتي پوشاک فصل بود ، آنچه در پيش رو داريد بخشي از خاطرات خدمات مادربزرگ ها در طول روزهاي سخت اما شيرين دفاع مقدس است.&nbsp;</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">&nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp;&nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp; <img style="border-width: 3px; border-style: solid; margin: 3px 10px;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1395/06/28/photo_2016-09-18_10-30-15.jpg" alt="" width="463" height="428" />&nbsp;&nbsp;&nbsp; <br /></span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;"><span style="color: #ff0000;"><strong>بوي خوش</strong></span></span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">هر سال چند روز به عيد مانده مادر و مادربزرگ و پدربزرگم و گروهي از آقايان و خانم ها مي رفتند به چاي خانه ي اهواز که شده بود پايگاه شهيد علم الهدي ، آقايان پتو و پوتين و خانم ها لباس ها و ملحفه هاي رزمندگان را مي شستند ، هنوز ده سالم نشده بود که مادرم من را همراه خوشان مي برد.</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">هر روز از هشت صبح تا اذان ظهر و بعد از نماز و ناهار تا نزديک مغرب رخت مي شستيم، سطل لباس هاي شسته شده را با تمام قدرت بلند مي کردم و مي رساندم به خانم هايي که توي حوض آنها را آب مي کشيدند، سرباز کوچولو صدام مي کردند.</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">يک روز مسئول خانم ها آمده و گفت: اجرتان با حضرت زهرا(س) امروز به چند نفر نياز داريم که بروند ميدان مين! سريع چند دختر 18 و 19 ساله داوطلب شدند ، خانم موحد، دستي به سرشان کشيد و گفت: نه شما خيلي جوان هستيد، اصرار کردند خانم موحد کنار جويي که داخل حياط بود ايستاد و به خانمي که مسئول ميدان مين بود گفت: گوني ها را بياوريد چند گوني را گذاشتند کنار جوي ... همه منتظر بودند که اين مين ها چيست؟ محتواي گوني ها را کنار جوي ريختند!</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">لباس هاي خوني رزمندگان بود، پُر از جاي گلوله روي کمر، سينه و ران . از همه دلخراش تر قطعه هايي از بدن رزمندگان بود که بين لباس ها بود ، همه گريه مي کردند، جوان ها شلنگ را باز کردند و روي لباس ها گرفتند، جوي خون راه افتاد، حالت روحاني بود، لباس ها را چنگ مي زدند و دعا مي خواندند، متوسل مي شدند به حضرت زهرا (س) و لباس مي شستند. خدا مي داند که بوي خوشي در فضا پراکنده شد که همه آن را حس کردند.224</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">*&nbsp;<strong style="color: #ff0000;">ميوه هاي باغ</strong></span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">پيرزني به ستاد پشتيباني روستايي در ابرکوه مراجعه کرد و گفت: دلم مي خواهد به جبهه کمک کنم، ولي توانايي ندارم. اگر مي توانيد بياييد ميوه هاي باغم را بچينيد و بفرستيد جبهه ، چون پسرم به جبهه رفته دلم مي خواهد جايي بفرستيد که پسرم هم باشد!</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">بسيج شديم و با دانش آموزان مدرسه ، ميوه هاي باغ پيرزن را چيديم و بسته بندي کرديم، بهش گفتم:</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">مادرجان! ممکن است &nbsp;، ميوه ها جايي که پسرت هست ، نرود!</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">گفت: باشد اشکال ندارد، به دست هر کس برسد او پسر من است و دارند از اين آب و خاک و دين دفاع مي کنند.</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">کار پيرزن مردم روستا را ترغيب کرد و بسياري ميوه هاي باغشان را به جبهه اهدا کردند. 226</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;"><strong><span style="color: #ff0000;">* همه دارايي مادربزرگ</span></strong></span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">هر روز جلوي پايگاه غلغه مي شد از مردمي که بسته هاي کوچک و بزرگ منتظر صف مي کشيدند، تا هديه شان را بفرستند جبهه ، هدايا را که مي گرفتم، چشمم افتاد به خانمي که چادرش را دور کمرش گره زده بود قد خميده اي داشت و حدود 80 ساله بود با عصا از ميان جمعيت آمد جلو .</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">وقتي نزديکم رسيد ، بقچه کوچکي دستم داد. مقداري نان خشک و دو تا تن ماهي تويش بود. تشکر کردم و گفتم: مادر چرا زحمت کشيدي، راضي نبوديم خودتان را به زحمت بيندازيد.</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">با دست هاي پُر چين و چروکش موهايش را زير چادرش پنهان کرد. لبخند زد و گفت: نه! چه زحمتي؟ من هم در حد توانم کمک کردم. 228</span></span></p> <p><span style="font-family: symbol;"><span style="font-size: medium;">&nbsp;انتهاي پيام/ ت<br /></span></span></p> Thu, 27 Oct 2016 15:02:00 GMT شوقِ شيدايي http://hamedk.ParsiBlog.com/Posts/191/%d8%b4%d9%88%d9%82%d9%90+%d8%b4%d9%8a%d8%af%d8%a7%d9%8a%d9%8a/ <p><img style="vertical-align: middle;" title="شوق شيدايي" src="http://s8.picofile.com/file/8267627084/Sirat_Niya.jpg" alt="شهيد مدافع حرم سيد اسماعيل سيرت نيا" width="430" height="600" /></p> Mon, 03 Oct 2016 08:21:00 GMT امروز وقت امتحان شماست http://hamedk.ParsiBlog.com/Posts/192/%d8%a7%d9%85%d8%b1%d9%88%d8%b2+%d9%88%d9%82%d8%aa+%d8%a7%d9%85%d8%aa%d8%ad%d8%a7%d9%86+%d8%b4%d9%85%d8%a7%d8%b3%d8%aa/ <p>اي امت مسلمان<br />بدانيد که اگر امروز شما به نداي امام امت لبيک بگوييد<br />معنايش اين است که اگر در زمان امام حسين (ع) هم بوديد<br />به نداي آن امام لبيک مي گفتيد.<br /><strong>امروز، وقت امتحان شماست</strong><br />نکند مثل مردم کوفه، امام امت، رهبر بزرگوار انقلاب را تنها بگذاريد.<br />فرازي از وصيتنامه سردار شهيد حجت الله خجسته - 26 مرداد 1365<br />طراح: سلمان فارسي<br /><br /><img style="vertical-align: middle;" title="امروز وقت امتحان شماست" src="http://s8.picofile.com/file/8268429934/Sardar_Khojaste.jpg" alt="سردار شهيد حجت الله (انوش) خجسته" width="600" /></p> Sun, 02 Oct 2016 11:57:00 GMT ما آمريکا را در منطقه مهرا کرديم http://HamedK.ParsiBlog.com/Posts/190/%d9%85%d8%a7+%d8%a2%d9%85%d8%b1%d9%8a%da%a9%d8%a7+%d8%b1%d8%a7+%d8%af%d8%b1+%d9%85%d9%86%d8%b7%d9%82%d9%87+%d9%85%d9%87%d8%b1%d8%a7+%da%a9%d8%b1%d8%af%d9%8a%d9%85/ <p>به برکت <strong>اسلام انقلابي و انقلاب اسلامي،<br /></strong> <strong>آمريکا </strong>در غرب آسيا <strong>زمين&zwnj;گير</strong> شده است.<br />رهبر انقلاب (مدظله العالي) - 31 مرداد 1395<br />طراح: سلمان فارسي<br /><br /><img style="vertical-align: middle;" title="ما آمريکا را در منطقه مهرا کرديم" src="http://s1.picofile.com/file/8264773918/Sardar_Abdollah_Pour.jpg" alt="مهار و زمين گير شدن آمريکا در منطقه غرب آسيا" width="600" height="427" /></p> Tue, 23 Aug 2016 14:16:00 GMT گفت مي روم که برگردم، اما نگفت بعد از 29 سال! http://bezanbaran.ParsiBlog.com/Posts/128/%da%af%d9%81%d8%aa+%d9%85%d9%8a+%d8%b1%d9%88%d9%85+%da%a9%d9%87+%d8%a8%d8%b1%da%af%d8%b1%d8%af%d9%85%d8%8c+%d8%a7%d9%85%d8%a7+%d9%86%da%af%d9%81%d8%aa+%d8%a8%d8%b9%d8%af+%d8%a7%d8%b2+29+%d8%b3%d8%a7%d9%84!/ <p>به بهانه اولين سالگرد بازگشت شهدا غواص نصف جهان...</p> <p>(4) روايتي از نصرت قاراخاني، خواهر شهيد محمد قاراخاني</p> <p>محمد گفت مي روم که برگردم، اما نگفت بعد از 29 سال!</p> <p style="text-align: center;"><img src="http://meghdad.ghasam.ir/h211/images/news/163318/thumbs/163318.jpg" alt="" /></p> <p>انتظار آدم را پير مي کند. خواهر است و وقتي مادر نباشد تلاشش را مي کند تا کمتر جاي خالي مادر حس شود. مي گفت، مادرم دوست داشت پسرهايش به جبهه بروند، اما خيلي زود رفت.</p> <p>از انتظاري حرف مي زند که نه فقط براي محمد بلکه براي برادر بزرگ ترش، حسينعلي هم طعمش را چشيد. مي گفت، محمد بعد از عمليات خيبر وقتي بي قراري هاي ما از بي خبري حال حسينعلي را ديد،</p> <p>گفت مي روم جبهه تا از او خبر بگيرم. اواخر سال 1363 بود و محمد آن زمان 18 سال داشت. دلش مي لرزد وقتي مي گويد رفت، خبر بياورد که خودش هم ماندگار شد. آن هم چه ماندني؟! عمليات</p> <p>کربلاي 4، چهارمين مرتبه بود که اعزام مي شد. حال دلش به زبانش مي رسد، محمد گفت مي روم که برگردم اما نگفت بعد از 29 سال. نمي شود از کنار انتظار راحت گذشت هم تلخ است و هم سخت،</p> <p>اما اميدي در آن پنهان است که دل را قرار مي دهد. مي گفت، حسينعلي بعد از 12 سال برگشت، اما محمد ...! چند ماه بعد از عمليات کرباي 4 گفتند محمد اسير شده، اما معلوم نبود.</p> <p>عده اي هم مي گفتند شهيد شده است. و امان از اين بي خبري... صدايش را کمي صاف کرد و گفت، بابا هميشه چشم به راه بود. اخبار را هميشه پيگيري مي کرد، اما آمدن محمد را نديد...</p> <p>دلمان براي محمد خيلي تنگ مي شد، براي اخاق خوبش که هيچ وقت کسي را ناراحت نکرد. براي آن زمان که دلواپسي هاي ما را براي حسينعلي ديد و براي تمام کردن نگراني هاي ما رفت .</p> <p>از پايان انتظار حرف مي زند و مي رسد به همان اميد هرچند اندک، وقتي گفتند بعد از 29 سال محمد پيدا شده، هم ناراحت بوديم و هم خوشحال. جاي پدر خالي بود که بيايد و ببيند محمدش کنار حسينعلي آرام</p> <p>گرفت.</p> <p>دو برادر کنار هم...</p> <p>فرزانه فرجي/ روزنامه اصفهان زيبا- ويژه نامه بيسيم چي</p> Mon, 22 Aug 2016 22:02:00 GMT چشمان تو http://HamedK.ParsiBlog.com/Posts/189/%da%86%d8%b4%d9%85%d8%a7%d9%86+%d8%aa%d9%88/ <p>همه مي گويند اين محمدرضا، <strong>چشمانش به تو رفته است</strong><br />نا آرامي اش هم، يک لحظه هم آرام نمي گيرد. <strong>بي قرار است!</strong><br />روايتي از همسر شهيد مدافع حرم رضا اسماعيلي<br />طراح: سلمان فارسي<br /><br /><img style="vertical-align: middle;" title="چشمان تو" src="http://s2.picofile.com/file/8263757392/Shahid_Reza_Esmaeili.jpg" alt="فرزندان شهداي مدافع حرم" width="600" height="427" /></p> Mon, 15 Aug 2016 10:02:00 GMT شهيدي که براي پسرش به خواستگار رفت! http://qalamdoon.ParsiBlog.com/Posts/770/%d8%b4%d9%87%d9%8a%d8%af%d9%8a+%da%a9%d9%87+%d8%a8%d8%b1%d8%a7%d9%8a+%d9%be%d8%b3%d8%b1%d8%b4+%d8%a8%d9%87+%d8%ae%d9%88%d8%a7%d8%b3%d8%aa%da%af%d8%a7%d8%b1+%d8%b1%d9%81%d8%aa!/ <div class="top-title"><span style="font-size: medium;">گفت وگو با عروس خانواده شهيد منصور عابدي </span></div> <h1><span style="font-size: medium;"><span style="color: #ff0000;">شهيدي که براي پسرش به خواستگار رفت! </span><br /></span></h1> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">گفت وگو- منيره غلامي توکلي</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;"><img src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/styles/node_thumb/public/field/image/1395/05/23/Untitled-2.jpg?itok=0Gl8OqdS" alt="" width="426" height="154" /><br /></span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">&nbsp;شما خانواده&zwnj;هاي شهيدان، صبرتان، داغ سوزنده و در عين حال شيرين&zwnj;تان، فراق عزيزان&zwnj;تان، فقدان ميوه&zwnj;ي دلتان، چون براي خداست، همه و همه محفوظ است. امام خامنه اي (مدظله العالي)</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">تکريم مادران و همسران شهدا در حقيقت تکريم از خود شهيد و تکريم از موضوع شهادت در جامعه است. اگر شهادت را يک فرهنگ و فيض الهي بدانيم، مادران شهدا واسطه اصلي براي بالفعل شدن و تجلي يافتن عشق به شهادت در فرزندان&zwnj;شان و همسران شهدا، انتقال دهندگان و تبيين کنندگان اين فرهنگ در جامعه به ويژه در بين اعضاي خانواده خود هستند.</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">&nbsp;هشت سال جنگ تحميلي که به دفاعي مقدس از آب و خاک ايران اسلامي تبديل شد، در هر کوچه و محله ردي از شهدا و خانواده معظم آنان برجاي گذاشت و بي شک همسران و فرزندان شهدا يادگاران رنج کشيده ، صبور، پُراستقامت و مظلوم مرداني هستند که با بهايي سنگين چون جان خود، عزت و شرف را براي ناموس وطن به ارمغان آوردند.</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">زندگي در کنار خانواده شهدا، زندگي بر سر سفره ي معنويت، اخلاص و ايثار است و چه زيباست اگر دست تقدير چنان برايت رقم زند که همسريِ فرزندي از اين طايفه معظم، روزيت شود و &nbsp;زيباتر آنکه در رويايي صادقه خود شهيد از آسمان ها به خواستگاريت بيايد.</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">مطهره مصون بانوي جواني است که قريب 5 سال است به همسري "محمد عابدي" فرزند سردار شهيد منصور عابدي از سرداران استان يزد در آمده است. وي که خود را متولد سال 1374 و اصالتاً يزدي معرفي مي کند، در خصوص آشنايي با همسرش مي گويد: تا قبل از شهادت پدرشوهرم يعني سال 1365 پدرم با ايشان همکار بودند و آشنايي قبلي با خانواده همسرم داشتم، اما از آنجايي که مادرشوهرم بنابر شرايطي به تهران نقل مکان کردند، ايشان را نديده بودم تا اينکه سال 1390 به خواستگاري من آمدند و&nbsp; با همسر آشنا شدم.</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">مصون با بيان اينکه در آن سال من هنوز دانش آموز بودم، مي گويد: در بين اقوام نزديکم بودند کساني که همسر فرزند شهيد شده و از تفاوت هاي زندگي خود با ساير زوج ها برايم مي گفتند، تصويري که آنها مي ساختند متفاوت نبود، سختي هايي بود که قابل تحمل نبودند! و قصد داشتند من را منصرف کنند، آنها معتقد بودند که وقتي عروس خانواده شهيد مي شوي شرايط طوري است که مسئوليت و وظايفي چند برابر ساير عروسان بر عهده داري...</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">اين بانوي جوان با تأکيد بر اينکه، اما شغل پدرم طوري بود که من با خانواده معظم شهدا و شرايط آنها از قبل آشنا بودم کمتر تحت تأثير صحبت هاي اطرافيان قرار گرفتم تا اينکه <span style="color: #800080;"><strong>چند شب قبل از اينکه خانواده همسرم به خواستگاري من بيايند، پدرم در خواب مي بيند که " پدرشوهرم" &ndash; شهيد عابدي- با دسته گلي براي خواستگاري به منزل ما آمده اند. با توجه به اينکه شهيد کمتر به خواب افراد مي آيد مگر اينکه هدف و پيامي داشته باشد، پدرم به من گفت: &laquo; ديگه بدون برگشت بايد قبول کني ؛ شهيد به خواستگاريت آمده است.&raquo;</strong></span></span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">عروس سردار شهيد منصور عابدي ادامه مي دهد: سنم کم بود و هنوز ديپلم نگرفته بودم اما &nbsp;اين را سعادتي مي دانستم که خداوند جلوي پاي من گذاشته است، شبي که به خواستگاري ام آمدند با پدرم بر سر مزار پدرشوهرم رفتم و گفتم :&laquo; مي دانم سخت است ولي از خدا مي خوام اين لياقت را به من بدهد که عروس شما بشوم.&raquo; با همين نيت و با توجه به تصميم قطعي که گرفته بودم، براي اينکه اتفاق خاصي نيفتد و ترديدي پيش نيايد و هيچ دلم نمي خواست درخواست شهيد را رد کنم، هر چه مادرشوهرم گفت که يک بار ديگر با هم صحبت کنيد نپذيرفتم و سريع عقد کرديم. &nbsp;&nbsp;</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">وي در ادامه اين گفت وگو در حالي که به خاطرات زيباي دوران خواستگاري و عقد برگشته بود با لبخندي مي گويد: &nbsp;12 بهمن سال 1390 خانواده همسرم به طور رسمي به خواستگاري من آمدند و 5 اسفند همان سال عقد کرده و 26 مهر سال 91 زندگي مشترک خود را در تهران آغاز کرديم.</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">مصون با اشاره به سختي ها و سوء تفاهمات اوايل زندگي براي همه زوجين جوان پيش مي آيد و قطعا با شناخت از هم&nbsp; و آشنايي بيشتر با زندگي زناشويي کم و کمتر مي شود، مي گويد: براي من هم با سن کمي که داشتم اين سختي ها وجود داشت و تازه بعد از 5 سال زندگي مشترک، زندگي ما با به دنيا آمدن دخترم " زهرا " و درک درست از زندگي به روال افتاده است.</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">عروس سردار شهيد منصور عابدي، ادامه مي دهد: <span style="color: #800080;"><strong>به نظر من کسي که عروس خانواده شهيد مي شود نه بايد خود را صرفاً يک عروس بدانيد بلکه بايد به عنوان يک نيروي کمک براي همسرش نقش مؤثري ايفا کند، براي جبران زحمات مادرشوهرم که &nbsp;26 سال هم مادر و هم پدر همسرم بوده است بايد در کنار او قرار بگيرم تا بتوانيم نه تنها محبت ها بلکه ذره اي از زحمات مادر را جبران کنيم.</strong></span></span></p> <p style="text-align: justify;">&nbsp;</p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;"><img style="width: 400px; height: 533px; border-width: 3px; border-style: solid; margin: 3px 10px;" src="http://tanineyas.ir/sites/default/files/field/image/1395/05/23/photo_2016-08-13_11-21-05.jpg" alt="" /></span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">اين بانوي جوان تأکيد مي کند: همين شناخت از زندگي و درک اين موقعيت شايد حلقه مفقوده اوايل زندگي من بود که فکر مي کردم ما بايد مثل همه زن و شوهر ها باشيم، در حاليکه افتادن در مسير زندگي به من آموخت &nbsp;هدف از زندگي مشترک چيزي فراتر از اين بحث هاست و ما بايد درخدمت مادر باشيم تا بتوانيم يک درصد از خوبي ها و ايثاري که در حق شوهرم کرده است را &nbsp;جبران کينم و ما اين توفيق را از خدا مي خواهيم تا پايه زندگي مشترکمان را حفظ احترام و اکرام مادرشوهرم قرار دهيم .</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">وي مي گويد: شما فقط کافي است يک لحظه تصور کنيد زن جواني با نوزاد يا کودکي خردسال بايد تمام مراحل زندگي را پشت سر بگذارد ، تصور يک روز مثلا بيمار شدن کودک و مراقبت از او بدون همراهي شوهر بسيار سخت است و سخت تر از آن جبران آن لحظات است.</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">مصون که در حوزه علميه در حال تحصيل است در پاسخ به اين سؤال که برکات زندگي در خانواده شهيد را چگونه مي بيند، مي گويد: <span style="color: #800080;"><strong>زندگي زير سقفي که به نام شهيد شناخته شده است زيبايي هايي دارد که قابل توصيف و تصور با چشم سر نيست و بايد با دل به آن برسي. برکت و معنويتي که در خانه شهدا موج مي زند طوري است که مشکلات و خستي ها را به بهترين صورت ممکن گذرانده و شادي ها را پابرجا مي کند. تا به امروز نشده که دور هم جمع شويم اما حضور پدرشوهرم را درک نکرده باشيم، در مشکلات زندگي هر کجا به خدا توکل کرده و از شهيد کمک خواسته ايم، دست خالي برنگشته ايم. &nbsp;حتي در بهبود بيماري ها و مشکلات مالي، اگر ديد انسان وسيع شود و درکش را بالا ببرد ، حس خوبي قائل مي شود.</strong></span></span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">عروس سردار شهيد منصور عابدي با اشاره به اينکه تمام تلاش خود را کرده ام تا مثل دختر در کنار مادرشوهرم قراربگيرم، مي افزايد: چون خودم هم از خانواده و مادر، دور هستم ايشان جاي مادر من هستند.</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">از وي در خصوص ارتباطي که معمولا بين عروس و پدرشوهر ها است مي پرسم و&nbsp; اينکه آيا اين ارتباط براي عروس خانواده شهيدي که پدرشوهر خود را نديده است، مي افتد؟، مي گويد: بعد از عقد هر اتفاق خاصي که مي خواست بيفتد من خواب پدرشوهرم را مي ديدم، &nbsp;طوري شده بود که شوهرم حسودي مي کرد! که من 29 سال هست که فرزند ايشان هستم و به خواب من نيامده اند .</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">مصون راز اين همدلي و همزباني بين خانواده اش را تلاش براي کمک به همسر در جهت خدمت به مادر دانست و افزود: ما همسران فرزندان شهدا بايد خودمان را جاي مادر شوهرهايمان قرار دهيم و بعد تصميم درست در زندگي را بگيرم؛ اگرچه خدا رو شکر مادر شوهر من از هيچ نظر به ما نياز ندارد و بلکه ما از تجربيات و محبت هاي ايشان هنوز بهرمند هستيم.</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">اين طلبه جوان ادامه مي دهد: براي بهبود در روابط خانوادگي همه زوج ها به ويژه زوج هايي که وابسته به خانواده شهدا هستند بايد زاويه ديد خود به زندگي را عوض کنند و به برکات و معنويت هاي زندگي مشترک بيشتر توجه داشته باشيم و سطح توقعات خود را پايين بياوريم در اين صورت مشکلات را کم رنگ و کم اهميت مي بينيم.</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">عروس سردارشهيد منصور عابدي در پاسخ به اين سوال که بعد از 5 سال باز هم همين انتخاب را مي کرديد، تأکيد مي کند: اگر به عقب برگردم و حق انتخاب داشته باشم &nbsp;صدر درصد اين انتخاب را انجام مي&zwnj;دهم چرا که يک درصد از شيريني زندگي که الان دارم را با هيچ زندگي ديگري عوض نمي کنم .</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">وي توقع خانواده شهدا از مردم را پايمال نکردن خون شهدا با بي بندو باري و بدحجابي مي داند و مي افزايد: تيتر اول هر وصيت نامه شهيد حفظ حجاب فاطمي و چادر زهرايي و اين مهم در کنار حفظ حريم خانواده و گرم نگه داشتن فضاي خانه از مهم ترين ظيفه &nbsp;بانوان است.</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">در پايان اين گفت وگو از وي مي خواهم احساس خود را نسبت به اين کلامت بگويد:</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">طنين ياس- دختر&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;&nbsp;</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">مصون : &nbsp;مهر و محبت عاطفه</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">طنين ياس &ndash; مادر</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">مصون: &nbsp;دلسوزي</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">طنين ياس- پدر</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">مصون: چتر خانواده</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">طنين ياس- پدرشوهر</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">مصون: سايه سر</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">طنين ياس- مادرشوهر</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">طنين ياس- شهيد</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">مصون: دفاع از کشور حريم خانواده</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">توقع خانواده شهدا</span></p> <p style="text-align: justify;"><span style="font-size: medium;">&nbsp;&nbsp;انتهاي پيام/ غ</span></p> Sat, 13 Aug 2016 17:05:00 GMT محمود نريماني علمدار شد http://JAVADCHIRIK.ParsiBlog.com/Posts/953/%d9%85%d8%ad%d9%85%d9%88%d8%af+%d9%86%d8%b1%d9%8a%d9%85%d8%a7%d9%86%d9%8a+%d8%b9%d9%84%d9%85%d8%af%d8%a7%d8%b1+%d8%b4%d8%af/ <p>باذن الله...</p> <p>&nbsp;</p> <p>عصري خبر شهادت محمود نريماني را در کانال #شهيد_مسيب_زاده عزيز ديدم.</p> <p>با آقا مصطفا نريماني تماس گرفتم تا چند خاطره از شهيد برايم بگويد تا در اين مجازآباد منتشر کنيم.</p> <p>&nbsp;</p> <p>&nbsp; &nbsp; &nbsp; &nbsp;<img title="شهيد نريماني" src="http://badriyoon.com/wp-content/uploads/2016/08/photo_2016-08-01_15-33-43.jpg" alt="شهيد محمود نريماني" width="391" height="492" /></p> <p>ميگفت: وقتي به امام هادي(ع) توهين کردند، خيلي ناراحت بود. برا همين وقتي بابا شد اسم پسرش را محمد هادي گذاشت.</p> <p>مي گفت: توي آخرين پيامي که برايم فرستاد، نوشته بود که: &laquo;حاجي من شهيد ميشم، به حاج غلام بگو حتما بياد بالا سرم، روضه حضرت عباس(ع) بخونه&raquo;&nbsp;</p> <p>مصطفي نريماني پسرعمو، رفيق، برادر... شهيد محمود نريماني، همين طور که داشت پشت تلفن از رفيق گرمابه و گلستانش که حالا شهيد شده بود مي گفت، رسيد معراج الشهدا، کنار تابوت پسرعمويش، يک دفعه انگار بغض اش فرو ريخت...</p> <p>صدايش خش برداشت، بريده بريده گفت حاجي تابوت رو باز کردند، محمود دست نداره...</p> <p>&nbsp;:pensive::pensive::pensive::disappointed_relieved::disappointed_relieved: &nbsp;</p> <p>پا نوشت: محمود تو #حما سوريه #علمدار شد، مبارک باشه برادر</p> <p>#اللهم_الرقنا...</p> <p>#شهيد_مدافع_حرم</p> <p>#شهيد_نريماني</p> <p>#مدافعان_حرم</p> <p>#علمدار</p> Thu, 11 Aug 2016 22:15:00 GMT حالا هواي بهشت را نفس بکش...! http://bezanbaran.ParsiBlog.com/Posts/122/%d8%ad%d8%a7%d9%84%d8%a7+%d9%87%d9%88%d8%a7%d9%8a+%d8%a8%d9%87%d8%b4%d8%aa+%d8%b1%d8%a7+%d9%86%d9%81%d8%b3+%d8%a8%da%a9%d8%b4...!/ <h1><span style="font-size: small;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">تو را با همه مردانگي هايت به خدا سپرديم</span></span></h1> <h1><span style="font-size: small;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">حالا هواي بهشت را نفس بکش...!</span></span></h1> <p><span style="font-size: small;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;"><img src="http://www.irinn.ir/sitefiles/13940113/%D8%B3%DB%8C%D8%A7%D8%B3%DB%8C/%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7%20%D8%B1%D8%AC%D8%A8%203.jpg" alt="" /></span></span></p> <div id="block-system-main" class="block block-system block-main block-system-main odd block-without-title collapsiblock-processed"> <div class="block-inner clearfix"> <div class="content clearfix"> <div id="node-article-24319" class="node node-article node-published node-not-promoted node-not-sticky author-operator odd clearfix"> <div class="content clearfix"> <div class="field field-name-body field-type-text-with-summary field-label-hidden"> <div class="field-items"> <div class="field-item even"> <p><span style="font-size: small;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">بابا رجب رفت. رفت تا از تنهايي هايش، از دلتنگي هايش و از بغض هايي که تمامي نداشت برايش در طول اين سال ها، براي رفقاي شهيدش حرف بزند. 29 سال از آن روز مي گذشت، اما بي مهري هاي برخي تمامي نداشت. نانواي بسيجي که سال 66 وقتي براي همسنگري هايش يخ مي شکست، خمپاره به صورتش اصابت کرد،&nbsp; خيلي ها باورشان نمي شد رجب محمدزاده از اين اتفاق جان سالم به در ببرد، اما او&nbsp; به خواست خدا ماند؛ ماند تا هر بار که چهره اش را مي بينيم يادمان باشد که چه رجب ها رفتند&nbsp; تا بمانيم...! صورتش حسابي آسيب ديده بود؛ صورتي که سيرت زيبايش را زيباتر هم مي نمود وقتي صبوري را هر&nbsp; روز بيشتر&nbsp; از قبل تجربه مي کرد. مردي از ديار آسمان که ماند تا وسعت آسمان را از همين نزديکي ها روي زمين خدا حس کنيم، اما خيلي هايمان نديديم، شايد هم ديديم و باورمان نشد که رجب همان جوان خوش قد و بالاي ديروز&nbsp; است که رفت براي امروز ما و ما&nbsp; گم شديم لا به لاي تمام بالا و پايين هاي زندگي که رجب را نديديم که نفهميديم جانباز&nbsp; 70 درصد يعني چه...! نديديم دوست داشتن هايش را براي خوردن لقمه ناني که توانايي اش را نداشت. حتي يک بار به چشم هايش نگاه نکرديم تا ببينيم که اين اواخر سوي چشم هايش هم کم شده بود.رجب نه تنها آسمان را برايمان نزديک کرد، بلکه با زلالي دل دريايي اش کمتر&nbsp; از&nbsp; بي مهري ها خسته شد و حرف از گلايه زد وقتي خيلي ها چهره از چهره اش برمي گرداندند تا نبينند ردپاي خمپاره را روي صورتش...! سخت است تنها باشي و در تنهايي هايت به پوتين هاي کهنه کنار&nbsp; اتاق پناه ببري و دلت را بسپاري به همان ها، تا تو را ببرد به روزهايي که غيرت را در قاب زندگي ات چنان جا دادي که حالا براي ما فقط يک حسرت ماند؛ حسرتي که کاش ها را&nbsp; کنار هم رديف مي کند، اما چه فايده اين حسرت ها ... مثل خيلي وقت ها بايد بگويم باز هم ما دير&nbsp; رسيديم. آنقدر دير که حتي مجالي براي گفتن حلالمان کن؛ که حسرت يک تفريح دسته جمعي با خانواده به دلت ماند، حسرت يک دل سير تفريح بدون آن که کسي با نيم نگاهي گوشه اي از دلت را بلرزاند...!<br />حالا ديگر&nbsp; صداي حرف هاي بريده بريده ات هم به گوش نمي رسد؛ همان حرف هايي که فاصله بين کلماتت را پر مي کرد از دلتنگي هاي تو که تو را مي برد به آن روزها که آدم ها خاکي تر&nbsp; بودند، آنقدر خاکي که تا افلاک را آسان طي مي کردند. تو هم از تبار آنها بودي و مدتي مهمان روزگار ما، تا کمي مرور کنيم خط به خط سال هاي جنگ را در خاکريزهايي که عطش وصال سيراب شدن نداشت... تو هم تشنه بودي، تشنه رسيدن به همرزم هايت، تشنه بودي و تشنه ماندي و خدا عاقبت تو را سيراب کرد...خدا را شکر تنها آرزويت که ديدن مقام معظم رهبري بود برآورده شد، خدا را شکر که بوسه آقا روي پيشاني ات برايت بهترين لحظه را رقم زد...تو را با تمام خوبي هايت، با تمام صبوري هايت، با تمام مردانگي هايت و با تمام ايستادن هايت به خدا مي سپارم بابا رجب... تو باباي خيلي خوبي بودي... خداحافظ ابَر مرد...! </span></span></p> <p><span style="font-size: small;"><span style="font-family: tahoma, arial, helvetica, sans-serif;">فرزانه فرجي/ روزنامه اصفهان زيبا&nbsp;</span></span></p> </div> </div> </div> </div> </div> </div> </div> </div> Mon, 08 Aug 2016 18:25:00 GMT